°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ بعد از اینکه به شهر رسیدند قرارمان هر شب ساعت ده بود تماس می‌گرفت و حدود ده دقیقه باهم صحبت میکردیم‌اما اونقدر با هم حرف داشتیم از ها و که متوجه گذر زمان نمیشدیم و تلفن بدون میشد و دیگر تماس نمی‌گرفت... شب شهادتش طبق قرارمون منتظر تماس‌ بودم اما خبری نشد ساعت چند دقیقه ای از 12 گذشته بود شده بودم از تماسش خواستم بخوابم که تلفن زنگ خورد سر از پا نمی‌شناختم از ... با هم صحبت کردیم اما انگار این دفعه میخواست‌تمام حرفهای اش‌رو بزنه،گفتم:خیلی ... خواهش کردم و گفتم: کاری کن که زودتر برگردی یه مدتی اینجا باش دوباره برو در جوابم گفت: باشه چشم زود برمیگردم برایم تعجب آور بود. چون هربار که میگفتم زود برگرد مخالفت می‌کرد و میگفت: نمیشه که برگردم باید حداقل سه ماه بمونم،دوباره گفتم: حسین جان نکن من گفتم... گفت:منم گفتم گفتم:خوااااهش میکنم زودتر برگرد ای کرد و گفت:باشه برمیگردم حالا یا رو دست مردم،یا رو پای خودم، ولی برمیگردم... . ♥️ (: 🕊 ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom