💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ جمعی از برادران مورد اطمینان من، خبر دادند که در اطراف شهر حلّه،شخـصی به نام«اسماعیلبن عیسیبنحسن هرقلی» در قریه‌ای بهنام هرقل زندگی می‌کـرد. او در زمان حسن وفات نمود ومن خوداو را ندیدم.امّا فرزند او، شمس‌الدین را دیدم و او حکایــت پدرش را برای من ایـن‌ گونه نقل کرد که: گاهی یک بیماری یایک گرفتاری درزندگی شخصی،موجب اشـتغال ذهن و گرفـتاری‌ هـایی مــی‌ شــود که حال عــبادت و لـذت مناجات را ازانسان میگیرد.به همیندلیل استکه دستورداده شده وقتیانـسان می‌ خواهد به عبادت مشـغول شود آن‌ چـنان خود را فارغ کند که گویا هیـچ کاری ندارد و توجهـی به هیچ کس جـز خدای متـعال ندارد. در آن صورت است که فکر آزاد می‌ شود و مجال ارتباط با خداوند و اتصال به او را می‌یابد. «اســماعیــل هــرقلی» در ایام جوانی‌ اش، غدّه‌ای در ران چپ او بیـرون آمده بود که در فصل بهار می‌ ترکید و خون و چـرک از آن خارج میشد، و او را از کار وعبـادت باز میداشت.داستان تشرفاوخدمتعصر(ع) و شفــا گرفــتن پایش را، عالم فاضل علی بن عیــسی اربلی که معاصــر با اسماعـیل بوده است درکـتاب «کشف الغمـة»چنیـن نقل می‌کند: جمعی از برادران مورد اطمینان من، خبر دادند که در اطراف شهر حلّه،شخـصی به نام«اسماعیلبن عیسیبنحسن هرقلی» در قریه‌ای بهنام هرقل زندگی می‌کـرد. او در زمان حسن وفات نمود ومن خوداو را ندیدم.امّا فرزند او، شمس‌الدین را دیدم و او حکایــت پدرش را برای من ایـن‌ گونه نقل کرد که: در ایام جوانی اسماعیل برروی ران چپ او، غده‌ای که آن را «قوثه» می‌گویند، به مقداریک قبضة دستانسان بیـرونآمده بود، و هر سال در فصل بهار میترکید و چرک وخون زیادی از آن می‌ ریخت. این کسالت او را از همه کارها باز داشته بود. پــدرم نقل کــرد که: یـک سال که فشـار و ناراحتی‌ام بیشترشده بوداز هرقـل بهحلّه آمدم و خــدمت جناب «ســیّد رضی‌الدین علــی بــن طاووس» (ســید بــن طاووس ) رســیدم و از مــرض و کسالتم نزد ایشان شکایت نمودم.سیّد بن طاووس اطـباء و جراحانحله راجمع کرد و شورای پزشکی تشکــیل داد. آن ها وقتی غدّه را دیـدند، بالاتفاق گفتند: این غدّه از جایی بیـرون آمده که اگر عمل شود، به احتـمال قوی اسماعیل میمیرد و ما جرأت نمیکنیم او را عمل کنیم. جناب سیدبن طاووس به من فرمود:به همین زودی قصد دارم که به بغداد بروم، تو هم با ما بیا تا طبیبان وجرّاحان بغدادهم تو راببینند شـاید آنـها بتوانندتو رامعالجه کنند.من اطاعتکردم و در خدمتش به بغداد رفتم. جناب سیّدابنطاووس طبیبان و جرّاحان بغداد را ـ با نفوذی که داشت ـ جمع نمود و کسالت مرابه آنها گفت.آنها هم شورای پزشکی تشکیل دادند و مرا دقیقاً معاینه نمــودند و بالاخــره نظــر پـزشــکان حــله را تأییـد و از معالجه من خـودداری نمودند. من خیلی دلگیرومتأسـف بودم که بایدتا آخرعمر با این درد ومرض که زندگـی‌ام را سیاهکرده،بسوزموبسازم.سیدبنطاووس به گــمان آن که مــن برای نمــاز و اعمــال عبادی‌ام متأثرهستـم،بهمنفرمود:خـدای تعالی نماز تو را با این نجاسـت که به آن آلوده‌ ای قـبول می‌ کند و اگر بر ایـن درد صبر کنی خداوند به تو اجری می دهـد و متوسل به ائمه اطهار(ع) وامام عصر(ع) بشو، تا آنکه به تو شفا عنایت کنند. ■ من گفتم: پس اگر این طور است به ســامــرا مـــی‌ روم و بــه ائمـــه اطـــهار(ع) پناهندهمیشوم ورفع کسالتمراازحضرت بقیـةالله ـ ارواحنا فداه ـ میخواهم. سیّد بنطاووس رأی مراپسندید وتأیید نمـود. پس وسایل سفر رامهیا کردم و ازبغـداد به سامرا رفتم.وقتی به آن مکانشـریف رسیدم اوّل به زیارت حرم مطهرحضـرت امامهادی(ع) وحضرت امامعسکری(ع) مشــرف شـــدم و بعــد به ســرداب مطهر حضرتولی‌عصر(ع) رفتـم وشـب را درآن جا مانــدم. به درگاه خـدای تعالی بسـیار نالیــدم و به حـضــرت صــاحــب‌ الامـر(ع) اسـتغاثه کـردم. صبـحگاه به طرف دجـله رفتم، خود وجامه‌ام را در آب آن شست‌ وشو دادم،غسـل زیارت کردم و ظرفی را پر از آب نمودم و لباس‌هایم را در حالی که هنوزخیس بود،پوشیدم به امـیدآنکه تا مسیرحرم مطهرکاملاً خشک می‌شود. پس به قصد زیارت به طرف حرف مطهر عسکریین(ع) حرکت کردم، امّا هنـوز در خارج شهر بودم که چهارسوار رادیدم به طرف من می‌ آیند. وقتی چشـمم به آنها افتاد، گمان کردم که از سادات و شُرَفاء هستند، چون جمعی از آنها در اطـراف سامراء خانه داشتند. پایان بخش اول ادامه دارد... 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman