همیشه پیگیر مراسمهای مذهبی بود تا شرکت کند. هیئت را از موج الحسین شروع کرد. در آنجا ظرف میشست، جارو میکرد، یک روز حاج حسین سازور به او گفته بود تو چرا تا این موقع اینجا هستی و خادمی میکنی؟ وحید به ایشان گفته بود یکی از بندههای خدا هستم و هرکاری بتوانم برای خدمت انجام میدهم. هر پنجشنبه به گلزار شهدا و معمولاً ظهرها به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) میرفت، بعضی وقتها شب با موتور به گلزار میرفتند مثلاً یک روز در اوج بارندگی با دوستش به بهشت زهرا(س) رفت، وقتی برگشت خیس خیس شده بود که مادرش او را با همان لباسهای خیس راهی حمام کرد.
اگر کسی از پسرم کمک میخواست نه نمیگفت و اصلاً یادم نمیآید با برادرانش و یا کسی دیگر بلند صحبت کند. خیلی بچهی با انضباطی بود، برای من و مادرش بسیار قابل احترام بود. حرفهای مادرش را بسیار گوش میکرد. و به نظرم دلیل شهادتش هم این بود که مادرش در تربیت او خیلی زحمت کشید.
از این بابت خوشحالم که خداوند این افتخار را به ما داد که فرزندم به شهادت برسد، من اصلاً غمگین نیستم، اما ناراحتی من برای همسرش است که دو ماه با ایشان زندگی کرد و بعد شهید شد. من به این علت که پسرم طعم شهادت را چشیده است اصلاً ناراحت نیستم، من و مادرش خیلی افتخار میکنیم پسرمان شهید شده است.