در خاطره ای درباره شهید ناصر قاسمی آمده است:
هر چی پتوی نرم و قشنگ بود، مال بچهها بود.
دست آخر «ناصر» وقتی مطمئن میشد که همه پتو دارند، با کهنه پتویی هر جا که میشد، میخوابید.
برف آمده بود. ناراحت از پارو کردنِ پشت بامها بودم، حالا که «محمد» نیست، پشت بامها میماند.
رفتم حیاط، دیدم کسی بالای پشت بام، برف پارو میکند. صدا زدم: «کیه؟ کیه؟»
گفت: «منم، ناصر. نترسید دیشب از منطقه آمدم، گفتم محمد که نیست، برف پشت بامتان میمونه.»
همین که سفره پهن میشد، مثل قوم مغول همه حمله میکردند و جایی برای خودشان پیدا میکردند. اما او اطرافش را نگاه میکرد. «ناصر» وقتی مینشست که دیگه کسی سرپا نباشد و همه نشسته باشند.
«ناصر» وقتی به خانه میآمد، تمام کارهایش را خودش انجام میداد. نمیگذاشت رختخواب پهن کنم. میگفت: «اینجوری به بچههای جبهه نزدیکترم.»
موقع آمدن با موتور، با پیرمردی تصادف میکند وپای پیر مرد میشکند. او را به بیمارستان میرساند. تمام مخارجش را هم میدهد. با وجود مقصّر نبودن، دیگه ول کنش نبود. میرفت پیر مرد را پشتش کول میکرد و سوار ماشین میکرد. چند بار هم تهران برده بود تا خوب خوب شود. تا دو سال هم نصف حقوقش را به خانوادهاش میداد.
گفتم: «چرا این همه خودتو اذیّت میکنی؟»
گفت: «باید ناراحتی را از دلش در بیارم.»