ماجراي شهادت بهرام را قبل از شهادتش ديده بودم. در خواب صداي آيه إِذا الش�'َم�'سُ كُو�'ِرَت�' را ديدم كه از آسمان خوانده ميشد. آيه به آيه تصاويرش ترسيم ميشد. طبق آيات خورشيد تاريك شد، كوهها پنبهاي و ميتركيد. گرد و خاك فضا را پوشانده بود. همسرم به سمت ما آمد، دست من و پسرم را گرفت و با خود به مكاني برد كه ميگفتند فقط خانواده شهدا وارد شوند.
چادرم خاكي بود. همه با دست ما را نشان ميدادند. كمي به جلوتر رفتم جمعيت در حال سينه زني بودند و براي من گريه ميكردند.
جمعيت را كنار زده و خانه كعبه را ديدم. امام(ره) با عمامه سبز بر روي صندلي كنار خانه كعبه نشسته بود. بالاي سر ايشان هم يك نفر ديگري بود كه ايشان را نميديدم تنها صدايش را مي شنيدم كه مي گفتند كنار برويد تا اين زن زيارت كند.
خانه كعبه شكاف برداشت و من وارد شدم. آيات قرآن بر روي نوار سبز، مشكي و سفيد نوشته شده بود و دور تا دور خانه را پوشانده بود. دستم را بر رويشان كشيدم و زيارت كردم. مادر بزرگ پيري داشتم كه او را هم با خود به داخل بردم.
امام (ره) گفت بايد به جمعيت غذا بدهي. ظرفهاي غذا را در دست من داده و من بين جمعيت پخش مي كردم. امام فرمودند شما از اين غذا سهمي نداريد، سهم شما چيز ديگري است.
در صحنه اي ديگر منزل مادرشوهرم را ديدم كه آشپزها ديگهاي غذا را آماده مي كردند. سفره افطار پهن بود و جمعيت زيادي بر سر سفره نشسته بودند كه ناگهان هلي كوپتري آتش گرفت و تكيههاي آن بر زمين ميافتاد. هر شخص خود را به كناري كشيده تا سالم بماند.