زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
فصل دوم
قسمت 0⃣3⃣
کیه این موقع شب؟؟یعنی
ممکنه...😖😔
ژیلا،ژیلا!😊😊
صدای ابراهیم بود. ژیلا گوش داد:
ژیلا کجایی؟؟☺️☺️
ابراهیم!یعنی ممکنه خودت
باشی؟!😔
ژیلا جان گرفت.پتو را از روی خود
دور انداخت واز جا کنده شد.
دیوانه وار به سمت در رفت☺️☺️
در را بازکرد و ابراهیم را
دید.ابراهیم داخل شد و هنوز
فرصت سلام پیدا نکرده بود که
ژیلا خودش را در آغوش او
انداخت و ناگاه تلخ و طولانی
گریه کرد😭😭
ژیلا،ژیلا جان ،چی شده
عزیزم؟؟😔
ژیلا اما نمی توانست حرف بزند
.سرش را گذاشته بود روی شانه ی
ابراهیم ،دست هایش را حلقه کرده
بود دور گردن او،او را بو می کشید
و گریه می کرد😭😔😭😔
گریه،گریه،گریه!😭😭😭
ابراهیم هم همپای او به گریه
افتاد.😭😭😭
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃