زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
فصل دوم
قسمت 2⃣5⃣
چند دقیقه بعد کم کم چشم هایش گرم شد و خوابش برد .😴😴
ژیلا از نگاه کردن به او،از نگاه کردن به آن خواب پر از آرامش او ،و از عشق و محبت او سیر نمی شد.هوا سرد شده بود.😥😥
هوا،هوای صبح اواخر آبان ماه بود و گزنده.ژیلا پتو را از روی
شانه های خویش لغزاند و روی شانه های ابراهیم انداخت.😞😞
ابراهیم چشم باز کرد. اذان صبح بود.😔😔
الله اکبر!📢📢
صبح ابراهیم چراغ علاء الدین را برداشت،برد یکی از اتاق هاشان که کوچکتر بود و دنج تر.😥😥
بعد آمد پسر کوچولویش مهدی را بغل کرد و روبه زنش گفت:
می تونی بلند شی که..😞😞
خب معلومه که می تونم.😊
پس پاشو تو هم بیا.☺️☺️
کجا؟؟🤔🤔
برویم آن اتاق کناری .این جا هوا سرده،آن جا کوچکتره و زودتر و راحت تر گرم می شه!😊😊
ژیلا چادرش را انداخت روی بچه.پتو را هم دور خودش پیچید و گفت:بریم😊
باهم رفتند آن جا.توی آن اتاق کنار هم نشستند .ابراهیم همان طور که بچه را بغل گرفته بود.رو به زنش گفت...
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
ادامه این داستان فردا در کانال