زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فصل دوم
قسمت 7⃣5⃣
ژیلا چند روزی را دور از ابراهیم در خانه ی عمویش زندگی کرد با او گرم و مهربان بودند.😥😥
با این همه اما دلش نمی خواست که سربار زندگی دیگران باشد.به ویژه این که عمو و زن عمو پس از سال ها انتظار تازه صاحب فرزندی
برای خود شده بودند و دلشان
می خواست بیشتر سرگرم او باشند تا چیز دیگری.😞😞
زندگی آن ها آرام تر و به دور ازهیاهو بودو ژیلا نمی خواست که در این حوض آرام ریگی حتی بیفتد و خطی بر این آرامش بیندازد.😔😔
پس وقتی ابراهیم از منطقه برگشت و با لب خندان به ژیلا سلام کرد و مهدی را در بغل گرفت و سربه سر همسرش گذاشت،اخم های ژیلا از هم بازنشد😥😥😔
ابراهیم نگران از او پرسید:
چی شده عزیزم؟😥😥
چرا این جوری شده ای؟؟😥
چرا با من اینجور سرسنگین رفتارمی کنی؟؟😥
هان؟😒😒
دلخوری که دیر آمده ام؟😔
خب خیالم از بابت تو و مهدی راحت بود.می دانستم که جای شما خوب و امن است،توی منطقه ام به شدت کار داشتم.😞😞
و نمی توانستم سرم را بخارانم
چه برسد به این که بتوانم پیش شما بیایم.😞😔
خب حواست هست چی دارم
می گویم؟؟😔😔
نمی شد ولله کار داشتم .حالاراستی راستی روزه ی سکوت گرفتی یا با من قهر کرده ای؟؟😥😥
ابراهیم هر چه گفت و هرچه کرد،نتوانست ژیلارا وادار به حرف زدن کند.😥😥
گفت:عمو حرفی ،چیزی بهت گفته؟؟زن عمو؟یا نکنه
بچه ی کوچولوشون،ها؟؟😥😥😔
فایده ای نداشت.ابراهیم هرچه
می گفت،ژیلا نمی شنید .😔😒
می شنیداما نمی خواست جواب بدهد.نمی خواست ابراهیم را برنجاند اما دوست نداشت که
این جا مزاحم زندگی مردم باشد.😥😥
ابراهیم دوباره گفت:خیلی خوب حالاکه می خوای از این جابرویم،می رویم😥😥
اخم های ژیلا از هم بازشد.لبخندزد اما باز هم حرف نزد.😊😑
ابراهیم گفت:می روم یک وانت گیر بیارم .آماده باش برویم.😞😞
و از خانه بیرون رفت.یکی دو ساعت بعد،ابراهیم با یک وانت برگشت.🚶😔🚶
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺