🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 فصل سوم قسمت 8⃣6⃣ ژیلا با ترس و انزجار به دمپا
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 فصل سوم قسمت 9⃣6⃣ از لب تاقچه قرآن را برداشت و شروع به خواندن کرد: ))والذین صبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوه و انفقوا مما رزقناهم سرا و علانیه و یدرئون باالحسنه السیئه اولئک لهم عقبی الدار))🌻 ((و کسانی که برای نیل خشنودی پروردگارشان شکیبایی پیشه کرده اند و نماز را برپا داشته اند و از هر آنچه روزی شان کرده ایم پنهان و آشکارا می بخشند و بدی را با نیکی دفع می کنند ،اینانند که نیک سرانجامی دارند.🌹 و کم کم آرام گرفت.آرام گرفت و دو سه ساعتی خوابید😴 اما روز بعد دوباره کابوس عقرب ها شروع شد🦂 عقرب ها دوباره آمدند. از کجا؟نمی دانست.اما آمدند.خیلی راحت در همه جا می چرخیدندروی در ودیوار،در کف آشپزخانه و همه جا🦂🦂 طوری که وقتی ژیلا می خواست راه برود،ممکن بود پای او روی عقرب ها می رفت😞🦂 توی آشپزخانه،روی ظرف ها،و حتی توی دستشویی و ظرفشویی هم پر از عقرب شده بود وژیلا دیگر نمی دانست که چه کار باید بکند؟😞🦂🦂 از ترس تمام رختخواب را روی تخت انداخته بود و خودش و مهدی روی آن بودند.ژیلا کنار مهدی،روی تخت می نشست و ساعت ها به در و دیوار نگاه می کرد👀👀 از بس عقرب کشته بود ،دیگر خسته شده بود .شمرده بود یک روز بیست و پنج عقرب کشته بود اما عقرب ها تمام نشده بودند و ژیلا دیگر نمی دانست که چه کار باید بکند.😞😏 عقرب ها به خانه های همسایه ها هم هجوم آورده بودند🦂🦂 از ابراهیم هم خبری نبود.ژیلا می دانست که وقتی چند روز از ابراهیم بی خبر می ماند،یعنی حمله ای در کار است.😞😢 و می دانست هنگام حمله کار بر ابراهیم آن قدر سخت می شود که نه امکان گلایه برای ژیلا فراهم می شود و نه انصاف حکم می دهد که ژیلا بتواند از ابراهیم گلایه کند.😢 چرا که می دانست ابراهیم الان در میان آتش و خون دارد دست و پا می زند😔 دارد گام بر می دارد.🚶😔 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻