یک شب شیراز بـود، اما یـک مرتبـه غافل‌گیرمان کرد، زنگ خانه را زد . دویدم دم در. گفتم: «مگه تـو شیراز نبودی؟» گفت:«دلم خیلی برای آرمیتا تنگ شده بـود نتونستم طاقت بیارم .» ایـن همه راه آمده بود تا تهران، شب را پیش آرمیتا ماند و صبـح دوباره رفت شیراز . و چه سخت بود روز شهادتش... تصور اینکه... عزیزترین کس زندگیتو جلو چشات گلوله بارون کنن و... نتونی واسش کاری کنی (امان از دل زینب...) 🍂خودم دیدم ز بالای بلندی... عزیز مادرم را سر بریدند... همیشه واسه آرمیتا... این یه بیت شعرو میخوند: حُسنَت به اتفاق ملاحت جهان گرفت… آری به اتفاق جهان میتوان گرفت… ‌ ‌راوی : همسر شهید داریوش رضایی نژاد ‌‌ «شهیدهسته‌ای»،به دست عوامل رژیم صهیونیستی .