زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت
فصل چهارم
قسمت 1⃣8⃣
کمی جلوتر رفت.نزدیک مرد غریبه که رسیدند از او پرسید:
-ببخشید((برادر،شما این جا چه کار می کردید؟))🤔
مرد غریبه،شرم زده و متعجب گفت:((ببخشید خواهر،من نمیدانستم این جا کسی زندگی میکند.😓
راستش ما قبلاً روی این ساختمان ها کار میکردیم.تعمیرات و این جور چیزها اگر داشت،می آمدند سراغ ما.👨🏭
بعد هم که همه از اینجا رفتند،چون این درهای کشویی خراب بود،گاهی می آمدیم این جا حمام و برمی گشتیم می رفتیم.🏚
به خدا من نمی دانستم کسی آمده این جا.حالا همه این درها را برایتان دُرُست میکنم که دیگر کسی نتواند بیاید اینجا مزاحمتان بشود.))🏠
ژیلا گفت:
-خیلی ممنون.شما زحمت نکشید.شوهرم که آمد،میگویم دُرُستشان بکند.
-نه خواهر.نمیشه،این جور کارها کار من است.👨🔧
و دوست ژیلا گفت:
- حالا که اصرار میکنند،خُب اجازه بده دُرُستشان کند.
مرد در حالی که سرش را پایین انداخته بود،رفت سراغ درها و آنها را دُرُست کرد.😊
-باز هم ببخشید خواهر،خداحافظ شما.👋🚶♂️
_به سلامت.
مرد غریبه که از آنجا دور شد،دوست ژیلا هم از او خداحافظی کرد و رفت.👋🚶♀️
ژیلا امّا جرات نکرد که توی آن خانه بماند.😨