زندگینامہ سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت
💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌷🌹
فصل پنجم
قسمت4⃣9⃣
بعد از دوسه شب فاطمه خانم هم رفت. چندروز دیگر،روزها آمدو شب ها رفت و ژیلا را تنها گذاشت.😢
ژیلا دوباره با مهدے و با ترس ها
و تردید هایش در اندیمشک تنها مانده.😞در دزفول، در شب ها و روزهاے بمباران اندیمشک و دزفول.😢
مرا مے ڪشے از فراق خویش ابراهیم!😞😔.....نیستے ڪه خلوت اشڪ هاے مرا ببینے بر سرماے دلم و چشم به راهے ام مرهمے بڱذارے ابراهیم!😢
تو آن جا، مے دانم در میان آتشے ڪه در دل دارے و در پیرامون خویش،بی هراس اما مضطرب، به هرسوی مے دوے و من این جا تمام اضطراب هایت را
بر شانه هاے ناتوان خود حمل مے ڪنم و دورے ات را به امید دیدار دیگر
تاب مے آورم.😭😔😢
من دور از تو ڪے بوده ام ڪه جایے براے گلایه باشد ژیلا.😢وقتے تو همه جا و همه وقت در پیش چشم هاے منی؟☺️
در سنگر، در منطقه، در ڪوه و دشت و هر ڪجایے ڪه باشم و هستم،تو هم هستے با من ، به یقین!!🙂👌
ابراهیم!😊
به مادرم زنگ بزن .بگو دست ڪربلایے را بگیرد و دوتایے چند روزے بیایند این جا.😢ما نمے توانیم برویم،آن ها ڪه
مے توانند بیایند.👌😢
چشم، زنگ مے زنم . همین امروز مے روم زنگ مے زنم.شاید هم ڪه بتوانند بیایند.☺️
ان شاالله !مے آیند.مطمئن باش!😉👌
یک ساعت بعد ژیلا به مادرشوهرش ،نصرت خانم زنگ زد و پس از سلام و احوال پرسے به تأڪید گفت:((ابراهبم گفته بیایید این جا.مے خواهم ببینمتان.))☺️
نصرت گفت:((پس بگو حسین جهانے را بفرستد دنبالمون .))👌
ژیلا گفت:((شما با آقاجان آماده باشید.حسین جهانے مے آید دنبالتان.
مے آید در خانه تان.))☺️👌
چشم ما آماده مے شویم .بیاید.👌
ادامہ دارد....🌹
ادامہ این داستان ان شااللہ فردا در کانال