شهيد فريدوني ادامه داد حاجي خيلي به فاطمه زهرا علاقه دارد هرجا ذکري از حضرت زهرا باشد حاجي هم هست. پس من خودم مي خونم. شماهم با صداي بلند يا زهرا بگوئيد وسپس شروع به مداحي کرد. نام حضرت زهرا (س) خيلي زود اشک بچه ها را جاري کرد. هرکس در گوشه اي به سجده رفته بود وبا خود زمزمه مي کرد. کم کم صداي ناله ها بلند تر مي شد وبا زمزمه در هم مي پيچيد. حاجي با چفيه اش جلو دهانش را گرفته بود تا صداي گريه اش به گوش بچه ها نرسد. مداحي به آنجا رسيدکه((فاطمه جان در وسط کوچه تورا مي زدند / کاش به جاي تو مرا مي زدند)) ديگر حاجي نتوانست خود را نگه دارد پاهاي اوسست شد وبه روي زانو افتاد صداي گريه اش بلند شد حاجي خود را به طرف در چادر کشيد وگوشه چادر را بالا زد وبا صداي گرفته گفت: بچه ها بسه ديگه مگه مي خواهيد حاجي را بکشيد. باشد قبول کردم با هم نماز جماعت مي خوانيم. بچه ها که باورشان نمي شد حاجي به اين زودي قبول کند خودشان را بر روي حاجي انداختند واورا غرق بوسه نمودند وبا اشک چشم خود صورت اورا شستند. همگي وضو داشتند. پس حاجي در جلو ايستاد وصف نماز جماعت تشکيل شد. نماز شروع شد، نمازي که بچه ها رابهشتي کرد. حاجي حمد وسوره را مي خواندوبچه ها گريه مي کردند. وقتي که حاجي به سجده رفت ديگر صداي گريه همه بلند بود وسجاده ها تر، ذکر سجده، گريه شده بود. حاجي با تمام توان نماز را ادامه مي داد شايد اگر ادامه نماز نبود بچه ها ساعت ها در سجده گريه مي کردند. ملائکه نيز منتظر بودند تا اين نماز عاشقانه را به آسمان ببرند. شايد اينجا خداوند بارديگر به ملائکه يادآوري کرد ((تبارک الله في احسن الخالقين)) نماز تمام شده بود ولي گريه بچه ها هنوز ادامه داشت. حاجي روبه بچه ها کرد وگفت: انشاالله خداوند قبول کند. آخرش شما برنده شديد آن هم به خاطر اينکه اذان اين نماز يا زهرا (س) بود. فرداي آن روز جزيره مجنون در زير گام هاي سردار نماز ويارانش آرام گرفت و دشمن زمين گير شد. حاجي آرام و قرار نداشت و براي پرواز لحظه شماري مي کرد. از وجودش نور مي باريد و از آتش سلاحش خشم الهي، تا اينکه دست تقدير صفحه زيبايي رقم زد و تيري بر پيشاني او بوسه زد. انگار جزيره مجنون تشنه خون حاجي بود تا سيراب شود. جوي خون از پيشانيش جاري بود و روحش در پرواز. راوي: مهدي رحيمي مهروان - همرزم شهيد