*وقتی مادر خبر شهادت محمد ابراهیم را شنید بیهوش شد
اما خبر شهادت سخت تر بود. مادر شهید همت می گوید: داشتم شیشههای خانه را برای عید پاک میکردم که دامادم وارد خانه شد و گفت حال ابراهیم خوب نیست و در یکی از بیمارستانهای اهواز بستری شده است. خیلی نگران شدم و بی تاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. بیقراری امانم را بریده بود. تا اینکه که پسر بزرگترم آمد و بدون هیچ مقدمهای وقتی این حالات مرا دید گفت منتظر کی هستی مادر؟ ابراهیم شهید شده است. با شنیدن این خبربیهوش شدم. پدر ابراهیم هم از حال رفت و روی زمین افتاد. چند ساعتی اصلا توی این دنیا نبودیم. از او میپرسم با این همه فعالیت ابراهیم، هیچ گاه خودتان را برای شنیدن خبر فرزندتان آماده نکرده بودید؟ سری تکان میدهد و میگوید: چرا منتظر شهادتش که بودم، اما خوب هرچه که باشد مادرم، دلم نمیآمد خار به پای بچهام فرو رود. میگفتم ان شاءالله ابراهیم میماند و به اسلام خدمت میکند.
صدام از بی بی سی اعلام میکند، هر فردی سر همت را برای ما بیاورد، جایزه دارد. وقتی حاجی شهید میشود، دوباره صدام در بی بی سی اعلام میکند، خمینی دیدی همتت را هم کشتیم! امام هم این را میشنود ... آن موقع امام دستور میدهد، تشییع جنازه باشکوهی برای او برپا کنید.
پیکر مطهر حاج ابراهیم همت به تهران میرود و ۲۴ ساعتی آنجا میماند. بچههای لشگر ۲۷ محمدرسول الله میخواهند حاجی را تهران در بهشت زهرا دفن کنند، ولی بیتابیهای مادر اجازه نمیدهد و او را برای تشییع و تدفین راهی شهرضا میکنند. مادر میگوید: «جنازه پسرم را میخواستند تهران دفن کنند، بهشت زهرا ! خودش هم همان روزهای آخر که رفته بود آنجا، پایش را زده بود کنار قبر شهید چمران و به محسن رضایی گفته بود، اینجا جای من است! وقتی هم که شهید شد، کنار قبر چمران را برایش آماده میکنند تا آنجا دفن شود، اما پسر بزرگم از راه میرسد و اجازه نمیدهد. میگوید مادرم این سالها به اندازه کافی چشم انتظار ابراهیم بوده است. جنازهاش را باید ببریم شهرضا.»
خواهر ادامه میدهد: خلاصه سر آوردن جنازه داداش به شهرضا دعوا بود و دردسر داشتیم. بچههای تهران و لشگر ۲۷ محمدرسول الله به هیچ وجهی راضی نمیشدند جنازه را به ما بدهند، ولی ما با هر سختی که بود و به خاطر مادرمان آوردیمش اینجا! بهشت زهرا هم سنگ یادبودی گذاشتیم و اورکتش را آنجا دفن کردیم. تابوت حاجی از لبنان میرسد و یک شبانه روز در خانهشان میماند. مادر میگوید: «یک تابوت زیبا و بی نظیری بود. بوی عطرش خانهمان را برداشته بود. » البته هفت تا خنچه دامادی هم برای حاجی میآورند که لباسهای جبهه و وسایلش را در آن تزیین کرده بودند.
بچههای لشگر ۲۷ محمد رسولالله، همرزمانش در کردستان ... همه و همه، دوست و آشنا میآیند و خانه پدری ابراهیم، دیگر جای سوزن انداختن ندارد. به قول مادر، «یک هفتهای خانه مان پر از آدم میشد و خالی میشد. خیلیها آمدند. مراسم تشییع و تدفینش هم که بسیار باشکوه در شهرضا برگزار شد. شام غریبان هم برایش گرفتند۰
🌹کانال شهید ابراهیم همت🌹