به او گفتم: کار درستي نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف میکشى، بیا یک خانه برایت بخرم ...🙂 گفت: نه، حرف این چیزها را نزن دنیا هیچ ندارد، شما هم غصه مرا نخور، خانه‌ی من عقب ماشینم است، باور نمیکنی بیا ببین...😕🙂 همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد؛ سه تا کاسه، سه تا بشقاب یک سفره پلاستیکی دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر...😶 گفت: این هم خانه!!! را گذاشته‌ام براے دنیا دارها، خانه هم باشد براے خانه دارها....😇☺️ راوی: مــادر سردار شهیـــد