#قسمت_13
#رمان_گیسو
- میدونی که دختر خوبی نیست . چند وقت پیش کوروش و سالومه رو تویه مهمونی باهم دیدم فقط سالومه ام که نبوده آمارش رو تا ته در آوردم.
دیگه تا تهش برو و مطلب رو بگیر
گیسو اخمی کرد و رو به نیاز گفت: خب که چی ؟؟نمیشه که همینجوری آدمهارو قضاوت کنیم ... درسته که از کوروش خوشم نمیاد اما تا به این سن رسیدم چیزی ازش ندیدم که بخوام
حرفی که میزنی رو باور کنم
- از بس که خری.... میدونی چرا باورت نمیشه؟؟ چون این آدم روزها جلوی طایفه اش دکمه ی پیراهنش رو تا آخر میبنده و خودشو خفه میکنه
اخر شبا که میشه......
بس کن دیگه نیاز
نمیخوام حتی یک کلمه ی دیگه بشنوم.
نیاز پوزخند صدا داری زد و گفت:
باشه من فقط خواستم چشمهاتو باز کنم ، که هیچوقت از ظاهر روی کسی حساب باز نکنی.
خوشگل و پولدار و خانواده دار هست اما ارزش
نداره جلو پاش تف هم بندازی یبار خر نشی نظرتو راجبش عوض کنی این پسره مناسب تو نیست حتی نگاه کردن تو چشم هاش هم کفاره داره؛
هیچکدام از حرفهای نیاز را باور نمیکرد امکان نداشت کوروشی که هیچوقت نمازش قضا نمیشد این کار هارا انجام داده باشد. از کوروش بدش می آمد،
پر رو و فضول و زبان باز بود اما هیچوقت فکرش را هم نمیکرد که همچین آدمی باشد؛ کلیدهایش را جا گذاشته بود، ایفون رافشرد و منتظر ماند. بعد از چند لحظه ی کوتاه در با صدای تیکی باز شد وارد شد و در را پشت سرش بست، مسیر باغ تا
عمارت را آرام آرام طی کرد ، به در عمارت رسید کفشهایش را از پا در آورد و داخل شد صداهای آشنایی به گوش میرسید گوش تیز کردتاصاحب صداها را بشناسد؛ وشناخت.
اخمی کرد و از راهرو گذر کردو وارد مهمانخانه شد
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚
@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝