در این میان گیسو از همیشه شنگول تر بود مدت زیادی بود که از این کارها نمیکرد... اما امشب دلی از عزا بیرون آورده و روحش شاد شده بود. در کنار در ورودی عمارت ایستاده بودند و مهمانان را بدرقه میکردند، آذین جلو آمد و با سبحان و حاج رضا دست داد، و از همگی تشکر کرده سرآخرهمانطور که از کنار گیسو میگذشت، آرام طوری که صدایش به او برسد و گفت: - الطافتون رو جبران میکنم خانم گیسو سرش را بالا آورد و با چشمانی گرد شده به او زل زد انتظار شنیدن این جمله را از زبان این پسرک شیر برنج نداشت........ بعد از رفتن خانواده ی مودت، همگی خسته و کوفته به اتاقشان رفتند ،گیسو هنوز به در اتاق نرسیده بود که با صدای سبحان متوقف شد - این کارا چه معنی میداد گیسو؟؟! برگشت و به برادرش زل زد، گفت: کدوم کارا؟؟ سبحان دست به سینه ایستاد و گفت: | - یعنی تو نمیدونی دارم از چی حرف میزنم ؟! چرا اون بلاها رو سر آذین بیچاره آوردی؟؟ آبرومونو بردی دختر کلمه ی آبرو را که شنید گر گرفت - آبرویی که قرار با این چیزا دود بشه و بره هوا ،همون بهتر که بره و نیست بشه.. در مقابل چشمان متعجب سبحان به اتاقش رفت و در رامحکم بهم کوبید. | - دمت گرم دختر ، یعنی این بلاهارو سرش آوردی اونم هیچی بهت نگفت؟ الحق که شیر برنجه | اهوم، از شیر برنجم یه چیزی اونورتر... اصلا فکرشم نمیکردم پسری با این اخلاقیات وجود داشته باشه. 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝