#قسمت_55_
#رمان_گیسو
حاج رضاسنگ تمام گذاشته بود برای دخترش، باز هم اصراف و باز هم خودنمایی، مگر نمیشد با جشنی ساده تر دختر را به خانه ی بخت فرستاد؟؟؟ این
همه خودنمایی لازم بود؟؟؟
گیسو همیشه با خانواده اش برسر عقیده هایشان سر جنگ داشت. وقتی فکرش را بر زبان جاری کردو گفت: این قدر شلوغ کاری و اصراف برای چیه آخه؟؟ اینهمه خرج میکنید که این طایفه ی مفت خور بریزن و بپاشن آخرش هم پشت سر تون لیچار بار کنن و
حرف و حدیث بسازن؟؟
گیتی رو در رویش ایستاد و گفت:
. خجالت نمیکشی به خواهرت حسادت میکنی ؟؟!چشم نداری ببینی ،جشن خواهرت باشکوه برگزار بشه؟ دلت میخواد خانواده ی شوهرم یه عمر تو
سرم بکوین که بابات داشت ولی دست و دلش میلرزید برای دختر بزرگش خرج کنه...!
چیزی نداشت که بگوید ، گیتی انقدر بانفرت و غیظ جملاتش را بر زبان جاری کرده بود که ناخوداگاه گیسو را لال کرد...بخدا که شک داشت از یک خون
و ریشه باشند، مگر میشود دوخواهر انقدر باهم ناسازگاری کنند و یکدیگر را با حرفهای نیش دار بکوبند. درست است که گیسو با خواهر بزرگترش
نمیساخت اما با این حال هیچوقت بد خواهرش را نمیخواست....
ترجیح داد سکوت کند و چیزی نگوید، وقتی خیر خواهیش اینگونه تعبیر میشد....
مهمان هایکی یکی می آمدند، باغ شلوغ شده بود جای سوزن انداختن نبود، گیسو تنها پشت یکی از میزها نشسته بود و به دور و برش مینگریست ،همانطور
که حدس میزد همه ی دخترها و زنان دعوت شده ،چادر چاقچور کرده بودند و باروی گرفته شده انتظار ورود عروس و داماد را میکشیدند، خانواده ی میعاد
هم دست کمی از طایفه ی سماواتی ها نداشتند، در و تخته خوب با هم جور بودند...
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚
@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝