مهیا نگاهی به بیرون دانشگاه انداخت و بعد از چند ثانیه نگاهش رو به شهاب داد
شهاب دستان خود را مشت کرد و به مهیا که خیلی ناراحت بود گفت:
_خودشه؟
مهیا با صدای لرزانی گفت
_آ..رر..ه
شهاب به سرعت به سمت مرد رفت که مهیا بازوی شهاب را گرفت و با ترس گفت:
_خواهش میکنم شهاب نرو
شهاب بدون حرکتی گفت
_دو کلمه حرف مردونه میخوام باهاش بزنم
و به سرعت به سمت مرد رفت
شهاب با اخم داشت با مرد حرف میزد که یهو شهاب مرد رو گرفت و به ماشین کوبید
مهیا حسابی ترسید و جیغی کشید که با جیغ مهیا، آش و بچه ها به شدید امدن بیرون و مهیا دوید به سمت شهاب و با التماس گفت
_شهاب تو رو خدا ولش کن
شهاب با صدای نسبتا بالای گفت
_مهیا برو کنار ....
دوست داری ادامه این رمان رو بخونی؟
خب اینکه مشکلی نداره بزن روی لینک و سریعی برو بخون از قسمت اولش هم سنجاق شده😍😉
https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe