{ خاطره مربوط به سال ۱۳۹۰
بچّه ها گرداگرد خانم مدیر حلقه زده بودند. فاصله ام با آن ها تقریبا زیاد بود. امّا از همان فاصله ی زیاد هم شور و هیجان بچه ها آشکار بود. با خودم گفتم چه خبر شده است؟!🤔🤔
اندکی جلوتر آمدم. خانم مدیر سعی می کرد با یک دستش اسم بچه ها را در لیست بنویسد و با دست دیگر چادرش را جمع و جور می کرد. مدام بچه ها را به سکوت دعوت می کرد🤫🤫 و می گفت: یکی یکی! اما بچّه ها امانش نمی دادند و هر کس سعی می کرد با صدایی بلندتر نسبت به دیگری، اسم خودش را اعلام کند.
دوستم زهرا را دیدم، پرسیدم چخبر شده؟! گفت می خواهند بچّه ها را ببرند بیت رهبری! گفتم راستی راستی می برند؟! گفت خانم مدیر خودش قول داده است!
شنیده و نشنیده، به صورت مارپیچی از بین بچه ها حرکت کردم، عده ای غرولند می کردند! من که قند در دلم آب شده بود و عروسی با شکوهی در دلم برپا بود،😍 آب دهنم را قورت دادم و صدایم را صاف کردم، گفتم خانم اجازه؟🤚🏻اسم ما را هم بنویسید. خانم مدیر که کلافه شده بود، گفت دخترم اسمت را می نویسم ولی رضایت نامه و کرایه فردا فراموش نشود. شادی کنان به خانه آمدم و با هر زحمت و مشقتی بود امضای پدر و مادرم را گرفتم و روز بعد تحویل خانم مدیر دادم.
خانم دهقانیان گفت: دخترم تاریخ حرکتمان شانزدهم اردیبهشت ماه خواهد بود. چشمانم برقی زد و گفتم شانزدهم؟!😍😍
گفت: بله. مشکلی با این تاریخ دارید؟
من که دست و پایم را گم کرده بودم، مِن مِن کردم و گفتم نه خانم! روز تولد ماست! خانم مدیر لبخندی زد و گفت چه جالب! پس خداوند زودتر به تو هدیه تولدت را داده است.
صبح روز شانزدهم حرکت کردیم. اوّل به سمت جمکران رفتیم و به امام زمان (عج) سلام دادیم. صبحانه را در اتوبوس خوردیم و سپس راهیِ تهران شدیم. ظهر بود که رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدیم. دسته ای از دخترها با سرعت هر چه بیشتر به سمت درب ورودی می دویدند. ما هم برای اینکه کم نیاوریم، دویدیم. خانمی که در آن جا مسئول بود، آمد جلو و فریاد زد چرا می دوید؟!😡😬
ما دست از پا درازتر برگشتیم.😤😞
کم کم بقیه اتوبوس ها از راه می رسیدند. خوب خاطرم هست که ایّام فاطمیه بود. تمام حسینیه را سیاه پوش کرده بودند. در دلم ولوله ای برپا بود. حس دیدار رهبری در دلم به جوش می آمد، غلیان می شد و سپس تبخیر می شد. ساعت ها در حیاط ماندیم. خانمی آمد و اعلام کرد داخل بیت جای سوزن انداختن نیست! باید همین جا روضه را گوش دهید. گفتیم، پس دیدار رهبری چه می شود؟!😢 معذرت خواهی کرد. آقایان آمدند پرده ای را نصب کردند و برای ما که حالا دیگر، جاماندگان از قافله بودیم، تصویر را به صورت زنده از همان پرده پخش کردند. همه منتظر بودیم. نگاهم به آن صفحه ی روبرو، خشک شده بود. همین که رهبری آمد، اشک ها سرازیر شد و همه بی اختیار ندای این همه لشگر آمده، به عشق رهبر آمده. ای رهبر آزاده، آماده ایم، آماده را سر می دادیم.
شاید از فاصله ی خیلی نزدیک نتوانستم ایشان را ببینم امّا چشمان من آن تصویر را برای همیشه قاب گرفت و آرزو می کنم آنقدر پر روزی باشم که دیدار رهبری باز هم نصیبم شود.🤲🏻🥰 }
🔹خانم عصاری-آران و بیدگل