قسمت هشتم: شبیه کیه؟ منم به مادرم گفتم قدش؟ نمیدونم، دقت نکردم! اصلا هیچی یادم نبود، غیر از نگاه تون. شب اولی که اومدم خونه تون ، موقع خداحافظی شما اومدین به پرده حصیری دم در تکیه دادین. سرتون پایین بود. یک لحظه برگشتین نگاه کردین، هم زمان من هم نگاه کردم. همون جا گفتم هر طور شده این دختر باید همسر من بشه ! من همین رو می خوام. با شرایطم جوره . نرفتم مشهد. به آبجیام گفتم من نمیتونم برم. آبجیام گفت زينب هنوز شونزده سالشه، من فقط گفتم بیا ببین، حالا که پسندیدی بهشون میگیم دست نگه دارن. به آبجیام گفتم نه من عجله دارم. دعوت شون کن تا بیشتر آشنا بشیم.» صدای سرفه های عمدی پدرم را شنیدم. گفتم: سربازی تون تموم شده نه ؟ گفت: «آره، اما هنوز کار ندارم. فقط یک موتور تریل دارم . اون رو هم میفروشم برای خرید و خرج های دیگه . اول اسفند مصادفه با هجده ذیحجه. روز خوبية برای عقد، موافقین ؟ » گفتم: «پدرم جشن میگیره. شما مهموناتون رو دعوت کنین. تاکید کنین حتما خانواده تون بیان. (پایان فصل اول) .. 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz