💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده همسر مکرمه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری ☘فصل چهارم صفحه ی 42 جمیع خیر الدّنیا و جمیع خیر الاخره 🌸مَخلص کلامش این بود:« باید به جواب پدرت احترام بگذاری. پدر است، دلواپس لحظه‌هایی است که تو نمی‌دانی. مرد نظامی مرد خانه نیست. مرد بیرون است باید به دنبالش، بُنه به‌دوش باشی. دلت اندازه‌ی آسمان هم که بزرگ باشد، کم می‌آوری! غربت و دل‌تنگی چیزی نیست که به کلام بیایید.» ✨ درست می‌گفت، مامور دولت باید پا در خدمت باشد و هر جا امر کردند، برود، سیستان باشد یا بلوچستان، کردستان باشد یا آذربایجان، شرق باشد یا غرب، باید رفت. غربت و دست تنهایی. 🌸تجربه‌ی این زندگی را دخترعمویم داشت، نه مادر در کنارش بود، نه خواهر. مادر هنوز از دل‌تنگی‌های غربت می‌گفت که پرسیدم:«شما که خودتان دیدید به نظر شما این آدم ارزش سختی کشیدن غربت را ندارد؟» کلام در دهان مادر می‌چرخید، اما بیرون نمی‌آمد. ✨هنوز جمله به نقطه تمام نشده، پدر از در وارد شد، به احترامش بلند شدم. با مکثی در کلام مرا ورانداز کرد:«برادرش محمد می‌گوید؛خواهرم این همه خواستگار داشت، اما همه را رد کرد، حتما در این مرد چیزی دیده که قبول کرده. شما هم که مرتب می‌گویی به دل من هم نشسته. 🌸با برادرم صحبت کردم، قرار شده دامادش اکبر تحقیق کنه، اما...» کلمه‌ی اما را محکم و با چاشنی قاطعیت در کلام ادا کرد و ادامه داد:« اما، خودت می‌دونی من برای دختر شوهر دادن مو را از ماست بیرون میکشم. تمام تلاشم را می‌کنم که دخترم را چشم بسته شوهر ندهم. مابقی دیگه توکل به خدا.» ✨اقتدار پدرانه پیشیبان دختر است. پدر، خواهر بزرگم را به همین دقت و سخت گیری شوهر داده بود. تجربه به او می‌گفت؛ چشم هایش را باز کند و دختر شوهر دهد. دختر که به خانه‌ی بخت رفت دیگر چشم‌هایش را ببندد و کمک حالش باشد. وادامه دارد...