سیمخاردار
یک نفر باید داوطلب میشد که روی سیمخاردار دراز بکشد تا بقیه از روی او رد شوند.
یک جوان فورا با شکم روی سیمخاردار خوابید. همه رد شدند جز یک پیرمرد.
گفتند:
بیا!
گفت:
نه! شما برید! من باید وایستم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!
چسبیدن به سیمخاردار کجا و چسبیدن به مقام و جایگاه کجا.