حال دلم رو کبوتری میدونه که از قفسی آزاد شده که قفل قفسش زنگار بسته بود و امیدی به آزادی نداشته
همه راهی شده بودن یا اسم نوشته بودن و دیگه جای خالی نمونده بود برای پر کشیدن به مسیر راهیان نور.
دلم گرفته و شکسته بود از دنیا و روزمرگی هایی که بینشون گم شده بودم.
از کنار مقبره شهدای گمنام گذشتم و یه آه کشیدم و...
اما بازم هشت شهید خوشنام گمنام غافلگیر و شرمنده ام کردن .
غروب بود و یهو زنگ زدن گفتن دونفر از اعزامی های فردا کنسل کردن،میتونی بیای؟
فقط شوکه شدم چی شد که اینجور شد؟!
بازم نگفته دعوتم کردید تا باز هم از خودم و کم کاری و کم طاقتیم شرمنده بشم
هنوز چند ساعت نشده بود که فکر کردم دیگه هوام رو ندارید ولی شما باز بزرگی کردید و صدام زدید بیام و از جرعه های عشق جاری در هوای راهیان نور سرمست بشم
شرمندگی دعوتم کم نبود که وقتی اومدم معراج شهدا خودتونم از راه رسیده بودید تا با نوازش تابوت های منورتون روحم جلا بگیره و با قطرات جاری دیدگانم روحم از دنیا پاک بشه
یا وقتی داداش ابراهیم دم اذان مغرب نگهمون داشت توی کانال تا سجده نماز مغرب رو روی خاک کانال کمیل بزاریم و بگه داداش ابراهیمتون هواتون رو داره
حرف زیاده و مجال کم
چه زود وقت خداحافظی رسید و باز خدام اردوگاه پیامبر اعظم بدرقمون کردن با نوای :
خداحافظ؛ ای همنشینِ همیشه…
خداحافظ؛ ای داغِ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی؛ ای مانده بی من...
تو را می سپارم؛ به دل های خسته
تو را می سپارم؛ به مینای مهتاب
تو را می سپارم؛ به دامانِ دریا
خدیجه گل کار/بهار ۱۴۰۲