بسم الله الرحمن الرحیم
#من_زنده_ام
🔹قسمت نود و هشتم
سهم چای من معمولا نصیب مریم می شد.او علاقه وعادت شدیدی به چای خوردن داشت اما آن شب هیچ کس چای دوم را نخورد.هر چهار نفرمان گوشمان را تیز کرده وبه در چسبانده بودیم تا شاید کلمه ای بشنویم که توجیه گر این رفتار بعثی ها باشد. دوباره صدای پوتین ها وقهقه های مستانه شان به گوشمان رسید.دوباره به سلول ما نزدیک شدند.هرچی بود دور سلول ما بود.صداها قطع شد.از ترس اینکه دریچه باز شودعقب رفتیم اما نه,در سلول روبه رو را باز کردند ویک زندانی جدید ومهمی را آوردند.هنوز در را نبسته بودند.گویی باز جوییها انجام نشده بود.از میان آن همه سر و صدا و حرف وصحبت عبارت نحس(( ایران خلاص)) را به کرات می شنیدیم.
در لابه لای صداها,صدای کسی را شنیدیم که به فارسی پرسید:همراهان من کجا هستند؟
ما به تعجب به هم نگاه کردیم:یک اسیر ایرانی آورده اند!
-پس یعنی هنوز جنگ تمام نشده؟
دوساعت گذشت اما ما هنوز فال گوش ایستاده بودیم.این بار که دریچه باز شد کسی به انگلیسی از او پرسید:
-what's your name?
I am Mohammad Javad Tond gooyan.
-what's your occupation?
- I am the ministr of oil
- Where were you captured?
- On Ahwaz road.
در بسته شد.
مات ومبهوت به هم نگاه می کردیم.
نمی خواستیم باور کنیم که چه چیزی شنیده ایم آقای محمد جواد تند گویان,وزیر نفت ایران هم در آن جاده ی لعنتی اسیر شده است. از خودم پرسیدم چرا اینقدر بلند از او سؤال کردند وچرا به او نگفتند آرام صحبت کن ویا از لای دریچه از او نمی پرسیدند ویا...
برای صبر وسلامتی اش دعا کردیم .((امن یجیب المضطر اذا دعاه ویکشف السوء))می خواندیم. تلاش می کردیم ما هم یک جمله ی فارسی از دریچه به بیرون پرتاب کنیم.شاید او هم پیام ما را بگیرد.به همین جهت صبح روز بعد,بعد از نماز صبح با صدای بلند ده بار امن یجیب خواندیم وبعد. شعار وحدت سر دادیم.نگهبان دریچه را باز کرد وفریاد زد:سکتن, اگر ایت الدعا ممنوع.(ساکت,دعا خواندن ممنوع).
اما بی اعتنا به فریادهای نگهبان که دریچه را باز نگه داشته بود و تشر می زد,به خواندن دعا,به خصوص دعای وحدت ادامه دادیم.
می دانستیم با این کار او حتما متوجه ایرانی بودن ما می شود.بعد از آن روز,بعد از نمازهای یومیه;دعا خواندن برنامه ی
همیشگی مان شد. ساعت ها به امید شنیدن یک کلمهی دیگر زیر در چمباتمه می زدیم.چند روزی گذشت تا اینکه یک روز وقت آوردن آش شوربا با بسته شدن دریچه های ردیف ما وباز شدن دریچه ی روبه رو صدای بلند دیگری شنیدیم که گفت:صبح نزدیک است.
این پیام از کجا وبرای کی واز چه کسی بود؟نمی دانستیم قطعا از جبهه ی دشمن نبود واز جبهه ی دوست بود واین یعنی اینکه ما تنها نبودیم.این پیام مثل نوری بود که در ظلمت آن سیاهچال به قلبمان تابید.
اسرا را دو دسته کرده بودند. به عده ای می گفتند:عبدت النار,المجوسیین(آتش پرستان مجوس)و به عده ای دیگر می گفتند:دجالین.
مثل اینکه بعد از بازجویی های مفصل,ما را جزء دسته ی اول گذاشته بودند.
ادامه دارد...
پایان قسمت نود و هشتم