ادامه قسمت ۱۰۹
از کتاب
#دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
دستی به صورتش کشید زینب به فکر فرو رفته بود روحالله به آشپزخانه رفت به چی داری فکرم می کنی؟
- یخچال من اینجا جا نمیشه روحالله آشپزخونه خیلی کوچیکه
- بالاخره یه جور جاش میدیم دیگه با این پولی که ما داریم بهتر از این نمیتونیم پیداکنیم
برای بار آخر با نگاهشان خانه را دور زدند و رفتند بنگاه روحالله دوست داشت که پدر و مادر زینب هم بیایند و خانه را ببیند به همین دلیل بیعانه داد تا آنها هم خانه را ببینند بعداجاره کند.
خانم فروتن وقتی خانه را دید کوچکی آن او را به فکر فرو برد نمیدانست وسیله ای را که برای جهیزیه دخترش گرفته است میتواند در خانه جای دهد یا نه..
( مطمئنی نمیخوای بهت پول قرض بدم یه جای بزرگتر اجاره کنی؟
اونجوری من با خیال راحت تر میتونم وسایل بخرمو بچینم.)
- نه حاج خانم من دوست دارم همه کارها را با پول خودم انجام بدم شما ۱الی۲ سال به من فرصت بده وضعیتم بهتر شدیه خونه بزرگتر میگیرم.
خانم فروتن سرش را به نشانه رضایت تکان داد (باشه روحالله جان خیلی هم خوبه دستت درد نکنه.)
روحالله لبخند زدحالا شما خیلی چیز میز نخرید!
با دستش به دور خانه اشاره کرد.
ببین حاج خانوم اگر شما زحمت بکشید و مبل نخرید من خودم میرم از پشتی هایی که در جلسه حاج آقا مجتبی هست میخرم
همه جا رو هم فرش پهن میکنیم دورتادور روهم پشتی می چینیم.
#ادامه_دارد
[هر روز با
#شهید_روحالله_قربانے ♡]