ادامه قسمت۱۷۰
از کتاب
#دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
روح الله هم خیلی خونسرد روی مبل نشست. کنترل تلویزیون را گرفت دستش و بی توجه به او شبکهها را عوض میکرد.
زینب حرص می خورد و چیزی نمیگفت. روحالله زیر چشمی نگاهش کرد. خندید و از جایش بلند شد. در را که باز کرد، زینب با خودش گفت: کجا میره؟ چرا درو باز کرد؟ روح الله از پشت در کیکی را که خرید بود، آورد و گرفت جلوی او.
زینب شوکه شد. خندید و گفت:« تو که کیک خریدی! چرا اذیت می کنی آخه؟»
_ تولدت مبارک. امسال تولدت افتاد تو صفر، انشالله سال دیگه برات جبران کنم.
بهمن ماه روح الله یک ماموریت ۱۰ روزه داشت و زمزمههای سوریه رفتن همچنان بود. در این بین مدام بحث عید و جزیره را هم مطرح می کرد.
_ این آخرین سالی که حاج ممد جزیره است. هم مریضه، هم سال دیگه نمیره جزیره. پارسالم نرفتم. بذار امسال با حسین بریم. زینب از آشپزخانه آمد بیرون و گفت:« روح الله خیلی کم میری مأموریت، حالا میخوای عیدم بری فارور؟ از این ور که همه اش مأموریت، از اون ور هی میگی می خوام برم سوریه، حالا فارورم بهش اضافه شد؟ بابا عید رو حداقل پیش من باش دیگه.»
_ سال دیگه همش میمونم پیشت. تازه کل عید رو که اونجا نیستم، من زودتر برمیگردم. باور کن اگه امسال نرم، خدایی نکرده حاجی طوریش بشه. حسرتش به دلم میمونه ها! قول میدم فقط امسال رو برم. اونجا کلی چیز میتونم از حاجی یاد بگیرم. به دردم میخوره. تازه میتونم کمک حالشونم باشم.
_ وای روح الله از دست تو! هنوز کلی مونده تا عید. بذار ببینیم چی پیش میاد.
زینب هر بار با این جمله بحث را خاتمه می داد.
با این که خانه شان را عوض کرده بودند، همچنان برای خرید می رفتند کوچه شهرستانی ها. گاهی که روحالله میرفت با موتور کار کند، از همانجا زنگ میزد به زینب که اگر چیزی احتیاج دارد، از آنجا بخرد. گاهی او را هم همراهش میبرد. یکبار که برای خرید آبلیمو رفته بودند، روح الله گفت:« خیلی وقته از حاج آقا لواسانی خبرندارم. بریم خرید کنیم، بعد من برم یک سر به حاج آقا بزنم احوالش را بپرسم.»
#ادامه_دارد
[هر روز با
#شهید_روحالله_قربانے ♡