قسمتی از کتابِ زیبایِ"بادیگارد":
هر شب تا یک دلِ سیر نَبویَم و نَبوسَمَش خوابَم نمی بَرَد تا صبح بارها و بارها از خواب بیدار می شوم و سِفت تر تویِ بَغَل می گیرَمَش...
بویِ تو را می دَهَد...
همان پیراهن تَنَت که آخرین بار قبلِ رفتن پوشیده بودی...باوَرَت می شود؟هنوز که هنوز است لباس هایت پُشتِ دَرِ اتاق آویزان است...مهمان هم که می آید؛بَرَش نمی دارم!!همه ی پیراهن هایت را توی کُمُد،مرتب همان جور که خودت چیده بودیِ شان،نِگَه داشته ام...کُمُد کم داریم؛اما دَستِشان نمی زَنَم...با همین ها زندگی می کنم،برای من مثل همان وقت ها هر روز می آیی،یکی شان را انتخاب می کنی؛از کاوِر در می آوَری؛می پوشی و می رَوی...کسی حق ندارد به ترکیبِ خانه ی مان دست بِزَنَد،حتی بچه ها...
دوست دارم همانی باشد که تو دوست داشتی...برگه های ماموریت و دست نوشته های گاه و بیگاهَت همین جاست،توی کِشو...
درست همان جا که خودت گذاشتی...
غروب که می شود می رَوَم سَرِ وَقتِشان،با صدایِ خودت می خوانَمِشان...نمی دانم شاید همه ی این کارها را می کنم تا تنهایی ام را باور نکنم....!!
#معرفی_کتاب_بادیگارد
#شهیدعبدالله_باقری
#مدافعان_حرم