اون شبو تا صبح گریه کردم. حالم بد بود. خونه‌ام نزدیک حرم دختر حسینه، دیدید دیگه. از تو حیاط ما گنبدش مشخصه. صبح با وسایل که می‌خواستم برم بیمارستان، تو حیاط نگاهم افتاد به گنبدش. رسیدم دمِ د‍رِ حیاط دستمو بردم بالا با حالت تهدید با اشک رو به گنبدش گفتم: ببین من یهودی‌ام. هم از خودت بدم میاد، هم از بابات، هم از عموت، هم از خانواده‌ات. اصلا من دشمنِ شمام. ولی اگه راست می‌گی، اگه انقد خوبی که ایرانیا برات سر و دست می‌شکنن، اگه شیعه‌ها برات می‌میرن، اگه واقعاً کار راه میندازی، بیا زنمو بهم برگردون. ثابت کن بهم. و رفتم بیمارستان.