ردم به ناچار این ابتکار را کردم.از اول مسیر انرا نصب نکردم.راستش امیدی نداشتم که بتوانم این همه راه را رکاب بزنم.براهمین به خانواده ام هم گفتم تا کاشان می روم ببینم چه می شود.توی مسیر هم تا وسطای راه امید داشتند که برگردم.روز اخر مطمئن شدم به فضل خدا به مقصد خواهم رسید.عکس شهید در واقع هویت من بود.عکس باعث شده بود که برخی سوالات رو مردم ازم نپرسند و با دیدن عکس متوجه می شدند. در مسیر گاهی با عکس شهید صحبت می کردم.احساس می کردم اینجاست و دارم باهاش دردو دل میکنم. به مسجد رسیدم.وضو گرفتم و داخل مسجد شدم.برایم جالب بود، اکثر مساجدی که دیدم بدون خادم و با امکانات شبانه روز باز بودند.بعداز نماز دراز کشیدم.شدت حرارت هوا باعث شد جرات نکنم ادامه بدم.نفهمیدم کی خوابم برد.حدود یک ساعت و نیم خوابیدم.سریع به راه افتادم.اگر دیر بجنبم بادمخالف و شیب جاده کار دستم می دهد.۳۰کیلومتر به کرمان اب قمقمه و بطری هام تمام شد.عطش عحیبی به جانم چنگ انداخت.به خودم امید می دادم که جلوتر مغازه ای چیزی هست.اما نبود.همچنان منو جاده و گرما و تنهایی....نرسیده به کرمان تابلویی دیدم نوشته بود باغین(مستقیم)سمت چپ هم زده بود کرمان.نمیدانستم که اون جاده هم مستقیم به کرمان راه داره لذا از حاده سمت چپ که هم ارتفاع داشت و هم طولانی تر بود رفتم. این را جلوتر متوجه شدم.تشنگی امانم را بریده بود.افتاب داغ هم عذابم می داد.لب و دهانم خشک شده بود.به پل بزرگی رسیدم که باید از بالای اون دور میزدم و بطرف کرمان می رفتم.زیر پل که رسیدم تریلری خراب سده بود. راننده اش مشغول تعمیر ان بود.کنارش بطری اب معدنی بود که کمی اب داخل ان بود .باحسرت به بطری نگاه کردم.باخودم گفتم اینم کار می کند لابد تشنه است و بیش از این هم ندارد.از تریلر رد شدم.ماشین پلیس و دو نفر یکی گروهبان و دیگری افسروظیفه ای ایستاده بودند. جاده را کنترل می کردند.تا مرا دیدند بااشاره گفت بایست.سلام و حال و احوالپرسی. از کجا میایی و....کلی سوال کرد.منم گفتم تشنه ام اول اگه داری بهم اب بده!گفت جلو ماشین هارو می گیرم برات اب جور میکنم.گفتم خودتان مگه ندارید گفت داریم گرم هست گفتم اب جوش هم داری بده مهم نیست دارم هلاک میشوم.جلو یکی دو ماشین هم گرفت شانس من اب نداشتند.اخر گروهبان به افسر وظیفه گفت از اب معدنی خودمون بده اشکال نداره فقط گرمه.افسر وظیفه سر کرد تو ماشین که اب بهم بده،بی اب امد طرفم و گفت فایده نداره خیلی گرمه، دویست متر جلوتر شهرک صنعتی هست کمی بری رو به داخل شهرک سوپری هست. دلم شکست. گفتم نخواستم بابا خدانگهدار.پانزده کیلومتر تا اول کرمان مانده بود. خدا می داند از تشنگی چه کشیدم. برای لحظاتی یاد تابلو نوشته کانال کمیل افتادم که روی آن نوشته بود«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم.آب را جیره بندی کرده ایم.نان را جیره بندی کرده ایم.عطش همه را هلاک کرده است.همه را بجز شهدا که اخر کانال خوابیده اند.شهدا دیگر تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه)از ۳۶۰شهید گردان کمیل ۳۰۰نفر از انها اکثرا بر اثر تشنگی در محاصره به شهادت رسیدند.یادشان گرامی باد. شیب و باد مخالف هم داشتم.پانصدمتر رفتم.از جلو شهرک صنعتی رد شد خواستم بروم داخل شهرک صنعتی از ترس اینکه مغازه نباشه یا باز نباشه نرفتم. چون شیبش زیاد بود برا برگشت سخت بود، از طرفی باید زودتر به کرمان می رسیدم.ادامه دادم.احساس کردم دوچرخه راه نمی رود خیلی فشار اوردم اما نشد.پیاده شدم و دست به لاستیک زدم دیدم کم باده و پنچر!!!...کمی دوچرخه رو با دست بردم .نگاهم به زمین و فکرم درگیر که با این اوضاع چه کنم!چیز زرد رنگی روی زمین یک لحظه به چشمم خورد اما رد شدم.کمی که رفتم باخودم گفتم نکنه طلاباشد. دوچرخه را روجک زدم وبه عقب برگشتم. زنجیر طلایی بود انرا برداشتم.شاید حکمت پنچری همین بود که این نعمت خدا هدر نرود تا انرا به نیت صاحبش به موسسات خیریه بدهم . جلوتر جایی ایستادم و تیوپ یدک انداختم.حال پنچر گیری نداشتم.وقتم هم کم بود .فکر می کنم ساعت هفت عصر بود و تا کرمان خیلی راه مانده بود.دوچرخه اماده شد.شروع به رکاب زدن کردم.ازقبل با چندجا برا اسکان هماهنگ کرده بودم. زنگ زدم برا هماهنگی، اون بنده خدا گفت فعلا برو سرمزار زیارت بکن.اونجا ساعت هشت و نیم بهم زنگ بزن تا ادرس اسکان رو برات بفرستم.کنار تابلوی وردی شهر بودم که مزین به تمثال شهید سلیمانی و چند شهید شاخص کرمان بود.انجا عکسی هم از دوچرخه گرفتم. تا مزار شهید حدودا بیست کیلومتر بود.دقیقا انطرف کرمان پای کوه.از داخل شهر رفتم شلوغی و ترافیک هم مزید برعلت.مسافت زیادی را رفتم.یک موتورسوار که خانم جوانی هم ترکش نشسته بود به من سلام کردند و از من خواستن توقف کنم.گفتند.اصرارزیادی کردند که منزلشان بروم.از ته دل تعارف می کردند.شمارشون رو گرفتم گفتم لازم شد زنگ می زنم.متاسفانه شمارشون هم اشتباه ثبت کردم!از شلوغی شهر کم شد