🔴حکایت عشق پیرمرد به دختر زیبا پیرمردى تعریف مى کرد: با دختر جوانى ازدواج کردم، اتاق آراسته و زیبایی برایش فراهم نمودم، در خلوت با او نشستم و دل و دیده به او بستم، شبهاى دراز نخفتم، شوخیها با او نمودم و لطیفه ها برایش گفتم، تا اینکه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مى گفتم: بخت بلندت یارت بود که همنشین و همدم پیرى شده اى که پخته، تربیت یافته، جهان دیده، آرام خوى، گرم و سرد دنیا چشیده، و نیک و بد را آزموده است که از حق همنشینى آگاه است و شرط دوستى را بجا مى آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شیرین زبان است. آرى خوشبخت شده اى که همسر من شده اى، نه همسر جوانى خودخواه، سست راءى، تندخو، گریزپا، که هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رایى دارد، و هر شب در جایى بخوابد، و هر روز به سراغ یارى تازه رود. پیرمرد افزود: آنقدر از این گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم که گمان بردم دلش با دلم پیوند خورده، و مطیع من شده است، ناگاه آهى سوزناک از رنج و اندوه خاطرش بر کشید و گفت: آنهمه سخنان تو در ترازوى عقل من، هم وزن یک سخنى نیست که از قابله خود شنیدم که مى گفت: (زن جوان را اگر تیرى در پهلو نشیند، به که پیرى!!) زن کز بر مرد، بى رضا برخیزد بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد کوتاه سخن آنکه: امکان سازگارى نبود، و سرانجام بین من و او جدایى رخ داد، او پس از مدت عده طلاق، با جوانى ازدواج کرد، جوانى که تندخو، ترشرو، تهیدست و بداخلاق بود او همواره از این همسر جوانش ستم مى کشید و در رنج و زحمت بود، در عین حال شکر نعمت حق مى کرد و مى گفت: الحمد لله که از آن عذاب الیم برهیدم و به این نعیم مقیم (ناز و نعمت جاوید) برسیدم پی نوشت: 📚گلستان سعدی 📚کتاب آقای«محمد محمدی اشتهاردی» ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆