#طنز_جبهه
🥁ضرب در مجلس ختم🥁
تابستان 1363؛ اردوگاه بستان
💡یکی از روزها نیرویی از گردان 3 به دسته ما آمد که از همان اول، حرکاتش برایم سوال برانگیز شده بود.🤨
🔌با هرچه دم دستش می رسید، مخصوصا قابلمه غذا، ضرب می گرفت.😳😁
💡خیلی هم راحت و روان می نواخت.😌
🔌خیلی که حوصله اش سر می رفت، روی زانویش ضرب می گرفت.😅
💡آنطور که متوجه شدم، نامش عباس دائم الحضور بود، اما برخلاف نامش، همیشه در صبح گاه غایب بود.😳😂
🔌همین را برای اینکه زودتر باهم آشنا شویم، بهانه کردم و باب شوخی را باز کردم.😜
💡گفتم:
میگن کچله اسمش رو میذاره زُلفعلی. خوبه توهم اسمتو عوض کنی و بزاری عباس دائم الغیوب.😝🤣
🔌با تبسمی شیرین جوابم رو داد:
مثل اینکه خیلی حال داری که همش میری صبحگاه و رزم..😇
💡همین کافی بود تا سر صحبت و رفاقت باز شود. 😎
🔌تا فهمیدم این جوان، همانی ست که بعدازظهرها روی پشت بام ساختمان گردان ضرب می گیرد، با چهره ام ادایی درآوردم؛ انگار دوایی تلخ خورده باشم.😟🤪
💡و گفتم:
اَه اَه، برو بیرون بینم بابا.... اصلا کی گفته تو بیایی تو این چادر؟😕
🔌باورم نمیشد او همان باشد.😮
💡چهره و جثه اش به باستانی کارها نمی خورد.😑
🔌سیبیلش تاب نداشت، شکمش هم گنده نبود.😐
💡برعکس، لاغر بود، ریش هم داشت و چهره اش روشن بود؛ به روشنی سیمای بسیجی ها.😶
💡هرچه ادا و اطوار درآوردم، فقط خنده تحویلم داد.😊
🔌دست آخر تیرنهایی اش را از کمان رها کرد که:
میگم اگه یکم ورزش کنی، اون پی های شکمت آب میشه، اونوقت میتونی توی صبحگاه خوب بدوی.😆😂
💡عباس خاطره ای از همین عادتش تعریف کرد:
یکبار که یکی از فامیلامون مرده بود، همراه بابام رفتم مجلس ختمش توی مسجد.🥲
🔌همینطور که نشسته بودم و به قرآن گوش میدادم، چشمم افتاد به پدرم که آن طرف تر نشسته بود و سعی می کرد با ایما و اشاره، به من چیزی بفهمونه.🧐😟
💡هرکاری کردم نتونستم منظورشو بفهمم.🤔
🔌با عصبانیت انگشتاش رو روی زانو زد.😡
💡تازه فهمیدم چی میگه.🤭😁
🔌ناخودآگاه داشتم روی پام ضرب میگرفتم و همه میخ من شده بودند.😅😂🤣🤣
📚تبسم های جبهه/ حمید داود آبادی
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"