🌟ستارهها چیدنی نیستند
🏹 ۳۲
آقای تهرانی ایستاد و با لبخند گفت:« اگر در یکی از جلساتی که تشریف میارین برای نشستها با خودتون بیارین ممنون میشم. اما یه هدیه خاص هم برای شماداریم.» و به سمت کتابخانهای که دیوار پشت سرش را کامل پوشانده بود، رفت و کتابی بیرون کشید و گفت:( این هدیه ویژه است و بیشک براتون دلچسبه) سارا کتاب را گرفت و روی جلد آن نگاه کرد. صحیفه سجادیه بود.
***
صبح روز یکشنبه سارا با صدای زنگ موبایلش بیدار شد ، چشم های پف کردهاش را به زحمت باز کرد. شب قبل تا نزدیک سحر مشغول خواندن «نظام حقوق زن در اسلام» بود. روی آن خوابش بود برده بود چشمهایش را که هنوز توان باز شدن نداشت، به زور باز کرد و کورمال کورمال به دنبال موبایلش گشت، موبایل زیر تخت افتاده بود. خودش را از تخت پایین انداخت و موبایل را برداشت. عکس خندان ماشا روی صفحه بود چشمانش را فشار داد و با دست مالید. نگاهی به ساعت دیواری انداخت گوشی را جواب داد و گفت:«چی شده!؟... ساعت ۵:۳۰ صبحه!....» ماشا جواب داد:... خواب بودی؟! ببین سارا! دیشب یه خوابی دیدم. سارا به تختش تکیه داد و پاهایش را دراز کرد و گفت:! خخخ ! دیوونه!.... گفتم چی شده حالا! خوب چه خوابی؟
ماشا گفت:
... خواب دیدم که من و تو نگهبان یه باغ بزرگ پر ستاره نقاشی شده بودیم. اما یه آدمای وحشی و بیریختی به باغ حمله کردند و خواستند ما رو به صلیب بکشند. یکی گفت: باید زنده به گور بشن. یه چاله کندن و خواستن ما رو بندازن توش، که......
#رمان پایان قسمت ۳۲👆🏽👆🏽