❗️خاطره ای از آقای محمد صحت از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس ❗️ روز ۲۸ شهریور سال ۱۳۶۹ در فرودگاه مشهد پا برزمین گذاشتم. وقتی پیاده شدیم زمین را سجده کردیم. همه‌جا پر از فیلمبردار بود. گفتند: «بروید سوار اتوبوس بشوید تا اردوگاه برویم.» دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم خیلی عصبانی شدم. گفتم: «بس است اردوگاه دیگر چیست؟ مگر اینجا هم اسیریم که برویم اردوگاه من نمی‌رم اردوگاه!» نمی‌دانستم چه خبر است و کدام اردوگاه را می‌گویند. ظاهراً می‌خواستند برویم به اردوگاه امام رضا (ع) و از آنجا ما را تحویل خانواده‌ها بدهند. ولی من این حرف‌ها توی کتم نمی‌رفت. گفتم: «اصلاً حرف اردوگاه را نزنید که خیلی خسته شده‌ام» یک مرتبه اقوام و خانواده ریختند توی ترمینال و دوره‌ام کردند. حسابی گیج شدم. زن‌ و فرزندانم را ندیدم. فقط باجناق بزرگم دکتر اقدامیان را شناختم. گفتم: «خانواده‌ام کجا هستند؟» گفت: «همه اینجا هستند. همان که گردنت را گرفته و می‌بوسد پسرت رامین هست.» چون قد کشیده بود او را نشناختم. دختران و همسرم که آمدند به محض دیدن آنها بغضم ترکید و گریه‌کنان همسرم را بغل کردم. ناگهان همسرم غش کرد و نقش زمین شد.