#ناگفتهها
نشسته بودم روی سکوهای دانشکده. آمد بالای سرم. سلام و احوالپرسی. گفت «کار رو چیکار کردید؟» همیشه بعد از سلام و احوالپرسی همین را میپرسد ازم. نگران است کار درستحسابی پیدا نکنم و تباه بشوم. هر بار بهش میگویم یک کارهایی میکنم و هر بار مثل پدر و مادرهای قدیمی که غیر کار دولتی با بیمه، چیز دیگری را بهعنوان کار به رسمیت نمیشناسند، میگوید «دنبالش باش ها، دلسرد نشی ها.» این بار اما بعد از اینکه گفتم یک کارهایی میکنم، آن جملهی همیشگی را نگفت. بهجاش گفت «پدر و مادر دارید؟» جا خوردم. پدر و مادر چه ربطی به کار دارد؟ گفتم «بله خدا رو شکر.» گفت «خیلی مهمه. خیلی نعمته. هر کاری میتونید براشون بکنید.» حرفش را تأیید کردم ولی هنوز ربطش را نفهمیده بودم. فکر کردم شاید میخواهد بگوید اگر مثلاً به پدر و مادرت خدمتی کنی، خدا عوضش گره پیدا کردن کار دولتی با بیمه را برایت باز میکند. داشتم خودم را آماده میکردم برای همچین چیزی و در عین حال زبانم جملاتی در ستایش تکریم پدر و مادر میگفت که گفت «چند روز دیگه روز مادره. حتماً برای مادرتون یه چیزی بخرید.» دیگر بیطاقت شدم. پرسیدم «برای چی همچین تذکری میدید؟» گفت «آخه مادر من فوت شدند، پونزده آبان، نمیدونم برای کی هدیه بخرم.»
بلند شدم. بغلش کردم. بغل بین ما مرسوم نبود. او کارمند بود و من دانشجوی سابق این دم و دستگاه. صمیمیترین رابطهی قبلیمان تعریف کردن از رنگ روسریهای هم بود. بغلش کردم و گفتم «خدا رحمتشون کنه، من نمیدونستم.» بغض کردم. بغض کرد.
یکی را میخواست که بهش بگوید مادرش نیست. گوشی را میخواست برای شنیدن از جای خالی مادرش. بغلش کردم و گفتم «ممنونم که بهم یادآوری کردید.» گفتم «چشم، حتماً روز مادر حواسم هست.»
✍️ مریم حسینی
#مادر
🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇
🌐
https://eitaa.com/khanevademoballeghan