🔴خدا از "هیس "خوشش نمياد! مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد: آره مادر، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم، دیدم خونه مون شلوغه! مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه. تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده! خواستگار، حاج احمد آقا، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم. گفتم: من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره! گفتند: هیس، شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره! حسرتهای گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت: جونم واست بگه، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود. بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ. سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند: تو دیگه داری شوهر میکنی، زشته این بازیها! گفتم: آخه.... گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمیزنه! بعد از عقد، حاجی خدا بیامرز، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه. همه خندیدند ولی من، خجالت کشیدم. به مادرم میگفتم: مامان من اینو دوست ندارم، گفت: عادت میکنی!! بعد هم مامانت بدنیا اومد. با خاله هات و دایی خدابیامرزت. بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر، تا اومدم عاشقش بشم، افتاد و مرد. نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون. یعنی اون میرفت، میگفتم: آقا منو نمیبری؟ میگفت: هیس، قباحت داره زن هی بره بیرون! عین یه غنچه بودم که گل نشده گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش. مادر بزرگ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت: آخ دلم میخواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم میخواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه دوستت دارم، ولی نگفت. حسرت به دلم موند که روم به دیوار، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه. گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن میزدم. آی میچسبید، آی میچسبید. دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر. ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود. اگه میزد حکما باید دو روز میخوابیدم. یکبار گفتم، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم؟ گفت: هیس، دیگه چی با این عهد و عیال، همینمون مونده که انگشت نما شم! مادربزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: بچگی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم. پاشو دراز کرد و گفت: پاهام خشک شده، هر چی بود که تموم شد. آخیش خدا عمرت بده ننه، چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس! به چشمهای تارش نگاه کردم، حسرتها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش... هشتی، وشگون، یه قل دوقل، عاشقی. گفتم مادر جون حالا بشکن بزن، بزار خالی شی... گفت: حالا دیگه مادر، حالا که دستام دیگه جون ندارن؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند! خنده تلخی کرد و گفت: آره مادر جون، اینقدر به همه هیس نگید بزار حرف بزنن... بزار زندگی کنن.... آره مادر هیس نگو، باشه؟ خدا از "هیس "خوشش نمياد 🌷کانال خانه سبزآبی در ایتا🌷 @khaneyesabzabi