🔴غم نان دکه کفاشی بابا دو سه تا مغازه بالاتر از خیاطی آقای هاشمی بود. غروب‌ها دو تایی باهم می رفتند سمت نانوایی، نان به دست تا کوچه ۲۹ می‌آمدند و آنجا خداحافظ میگفتند تا فردا. سودابه گاهی وقتها توی مدرسه می‌گفت دیشب نان ما مزه چسب پیو میداد. من هم میخندیدم که احتمالا نان پدرهایمان با هم عوض شده چون نان سفره ما هم مزه روغن چرخ خیاطی میداد. روزی پدر من توی کفش‌های مردم بود و روزی پدر سودابه توی زیر بغل شکافته کت و خشتک پاره مردم. ما همان دخترانی هستیم که سالها پیش برای اینکه سفره‌ خانه‌مان همیشه نان داشته باشد و بتوانیم کتانی بخریم و دیگر مقنعه ای که آفتاب قرمزش کرده نگذاریم؛ دعا میکردیم آب باران از لای درز کفشها به میخچه پای آدمها نفوذ کند و امانشان را ببرد. همان دخترکانی هستیم که برای گیر کردن پاچه شلوار و جر خوردن زیر بغل کت آدمها ساعتها التماس خدا می‌کردیم. سالها پدرهایمان روی درز کفش و درز شلوارها خم شدند و نان در آوردند. بعدها بابا کفاشی را گذاشت کنار، پدر سودابه هیچ سوزنی را نتوانست نخ کند حتی با عینک ته استکانی. سالها بعد فقط پینه سرانگشتانشان و خط و خالی که با چاقو و قیچی بر تنشان نشسته بود هنر دستشان را یادشان می آورد. آنهم خیلی کمرنگ. اما یک چیز همیشه توی ذهنشان پر رنگ بود آن هم غم نان. یا شاید بهتر است بگویم ترس از نداشتن نان. بابا وقتی از کار افتاده شد با هر پولی که دستش میرسید اول میرفت کلی نان میخرید. بابا میترسید روزی برسد که نان نداشته باشد‌. پدر سودابه آلزایمر گرفت و هر شب خواب میدید چرخ خیاطیش قهر کرده و تمام کت شلوارها را برداشته و رفته. آنوقت چنگ میزد به اولین آدم دور و برش میگفت حالا از کجا نان در بیاورم؟ ما همان دخترکانی هستیم که خیلی زود فهمیدیم نان فقط طعم ندارد کلی غم هم دارد،درد هم دارد. دارم به این روزهای بی نان ماندن پدران فکر میکنم... به دخترکان سالهای بعد. به زخم‌های ارث برده از ترس بی‌نان ماندن... 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi