🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 #قسمت_سوم همونجا روی زمین نشستم و دوباره شروع به گریه کردم. طلعت که از همه چی باخبر بود جلو
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 نمیدونستیم تا این ساعت نمیاد دیگه حاجی دید سر و کلش پیدا نمیشه منو فرستاد ناهارو ببرم.به مصطفی خیره بودم که اونم یه لحظه نگاهش به من افتاد احساس کردم با چشم و ابروش چیزیو میخواد بهم بفهمونه.روسریمو روی سرم انداختم و به سمت حیاط رفتم.مامان داشت با مصطفی خداحافظی میکرد که مصطفی منو دید و گفت خاله شرمنده من به دستشویی برم و بیام بقچه رو روی زمین گذاشت و به سمت دستشویی ر همینطور که میگفت خواستی بری درو پشت سرت ببند به سمت من برگشت و با تعجب پرسید کجا دخترم؟ خونسرد جواب دادم میرم دستشویی. مامان گفت اقات مصطفی رو فرستاده بود ناهارو ببره الانم اون دستشوییه اومد صدای اب قطع شد به سمت دستشویی رفتم و منتظر موندم مصطفی بیرون بیاد مصطفی همین که اومد بیرون سرشو انداخت پابین و در حال داشت از کنارم رد میشد گفت ابجی کاغذ روی روشوییو بردار.بدون هیچ حرفی وارد دستشویی شدم و درو پشت سرم بستم کاغذو برداشتم و باز کردم دست خط حبیب بود. شروع به خوندن د بیرون تو برو سرمو تکون دادم و یه گوشه ی حیا .همین که کردم و دوباره اشک هام بود که شروع به ریختن کرد ولی ایندفعه اشک شوق بود. خوشحال بودم که حبیب ازم رو برنگردونده و حاظر شده حرف هامو بشنوه.تیکه هایی از کاغذ جمع شده بود مطمئن بودم حبیب هم موقع نوشتن این نامه در حال اشک ریختن بوده. توی نامه نوشته بود فردا حاجی پیش از ظهر نیست جایی کار داره بین ساعت یازده تا یک با ابجیت بیاین مغازه باید باهات حرف بزنم. 🎀 @delbrak1 🎀