یه روز داشتم میرفتم دنبال دوستم که خونشون تو کوچه خودمون بود، دیدم از خونشون زد بیرون منم سریع پشت دیوار کوچه قایم شدم که تا اومد پخ کنم و بخندیم 😁
از قضا دوستم چیزی یادش رفته بود و برمیگرده خونه و پسر همسایمون از خونشون زد بیرون. من تا صدای پا شنیدم فک کردم دوستمه پریدم جلوش و گفتم پخ👻👻👻👻
پسره همینطور هاج و واج نگام میکرد 😧😧
آخه من یه دختر سر و سنگین بودم تو درو همسایه🤦♀
بنده خدا تعجب کرده بود، منم گفتم ببخشید فک کردم دوستم داره میاد، وقتی میرفت تا سرکوچه داشت میخندید 😂
هیچی دیگه یه ماه بعد اومد خواستگای هیولای محله 😈
خلاصه بخت ما هم اینجوری باز شد
#طنز
#شماره_۱۲
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi