(به کسی بر نخوره) بابای دوستم میگفت با یه نفر تو خرید ماشین آشنا شدم بخاطر معرفتش، جوری که برا هم میمردیم. بارها منو دعوت کرد خونشون، نرفتم. یبار گفت فردا خواستگاری دخترمه باید بیای، منم قبول کردم. تا اونروز دخترشو ندیده بودم، نشستم خواستگار اومد که یه پسر ابرو برداشته و ارایش کرده بود 🥴 موقع آوردن چای تازه دخترشو دیدم، یه دختر با یه عالمه سیبیل و اَبرو🥸 نشسته بودیم دیدم همه ساکتن میخواستم شوخی کنم یخ همه باز بشه، گفتم: این عروس باید میومد خواستگاری داماد😂 عروس قهر کرد، داماد بلند شد رفت، هیچی دیگه الان ۴ساله دوستمو ندیدم🤣🤣🤣
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi