ی خانمی بود وقتی من سوم دبیرستان بودم تو پایگاه بسیج منو دیده بود و خیلی خوشش اومده بود بعد بدون اینکه به من بگه چند باری با پسرش میان پایگاه بسیج پسرش کارمن بانک بودو از من خوشش میاد بعد شماره مو از فرمانده بسیج میگیره و زنگ میزنه و یبارم منو دنبالمیکنهو خونمون رو پیدا میکنه و میاد جلو در مامانم اصلا قبول نمیکنه و میگه بیاد داخل ولی دختر من هنوز کوچیکه و من نمیدم بعد خانم میگه موقعیت پسر من خیلی خوبه شاید دخترت خوشش اومد مذهبی بود و شغل و خونه و ماشینم داشت ولیمن گفتم نه فعلا دارم درس میخونم و نمیخوام گفت پسرم با درست مشکل نداره بیاییم بعد تو درست رو بخون ولی مامانم گفت نه فعلا زوده بعد این خانم دیگه با مامانم دوست شد چهار پنج سال گذشت خانم گاهی زنگ میزد گاهی مییومد که سال اول دانشگاه دوباره زنگ زد برای امر خیر😂من گفتم مگه باز پسر داره گویا پسر دیگه ای هم داشتن ولی قشنگی این قضیه این بود که پسر کوچیکه نیرو انتظامیبودن و با یدختری دوست بودن و لشون پیش اون دختره بوده از بس مامان تعریف کرده بود بیچاره مجبوذی اومده بود خواستگاری البته بگم از اول طوری صحبت کرد که من بگم نه ، منم ساده اون موقع متوجه قضیه نشدم بعدها از طریق ی همسایه فهمیدم داستان رو خلاصه بگم که اقا پسر تا دید من چادری هستم گفت من از چادر خوشم نمییاد اهنگ گوش میدم و شمال بریم میرقصم و زن نباید درس بخونه باید بچه داری کنه و باید کنار مادرم اینا زندگی کنیم خلاصه هر چی بلد بود گفت که ی موقع من خوشم نیاد ازشبعدم همش گوشیش زنگمیخورد فکر کنم دختره بوده نگران شده بود 😁😂🤦‍♀️خلاصه خنده نداشت این خواستگاری فقط گفتم اگه پسری اومد خیلی داغون صحبت میکرد بدونید قضیه چیه مثل من ساده بازی در نیارید هی سوال کنید از اولش بگید نه تموم 😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi