سلام ازسری خاطرات سمی بگم براتون بااین بچه هاانگارمجبورن بچه ببرن خواستگاری 😏😏یه خواستگارداشتم جلسه دوم بماندشونصدنفرباخودش اورده بودعمووزنعمودادمادهاشون خواهراش ووووحالاخواهربزرگه نیومده بودبجاش شوهرش وپسرکوچولوش اومده بودن 😕چقدم بچه کنجکاوودقت بالایی بودبه همه چیزدقت میکردوایرادمیگرفت دوست داشتم اون لحظه خفش کنم 😄😄بعدشم که مارفتیم حرف بزنیم دیدم وسط حرفهای ماپسره اومده نشسته تکونم نمیخوره 😄😄باهیچ ترفندی هم حاضرنمیشدبره بیرون اون لحظات فقط خویشتن داری میکردم من وگرنه الان به جرم قتل توزندان بودم چه کاریه بچه روبیاری باخودت اونم این بچه روانگارمسئولیت ایرادگرفتنوبه این داده بودن بعدشم بفرستیش تواتاق نکنیداینکاروزشته واقعا😄