سلام برای خاطره خواستگاری فوق سمی!
چند سال پیش رفته بودیم عروسی پسر دوست بابام یکم که نشستیم عمهی داماد اومد باهامون سلام و علیک کنه یکم خوش و بش کرد با مامانم، یه نگاهش هم به من بود یه دفعه گفت آره من دوتا پسر دارم یکی ۲۴ سالشه یکی ۲۲ سالشه یکی شغلش فلانه یکی شغلش بهمانه دختر تو پسندیدم هر کدومو که میخواد میتونه انتخاب کنه(انگار بوتیک رفتم😐😂)
همین موقع که داشت صحبت میکرد خواهرش هم از راه رسید یه سلام کوتاه کرد گفت عههه منم دوتا پسر دارم میتونه از بینشون هر کدوم و انتخاب کنه.😂🤣
داشتم میترکیدم از خنده. سنم خداروشکر نسبتا کم بود مامانم گفت میخواد درس بخونه با اینکه ول کن نبودن اما هر جوری بود دست به سر کرد.
خلاصه عروسی تموم شد داشتیم میرفتیم بیرون خانم یکی از فامیلای دوست بابام دوباره جلومون گرفته بود میگفت شماره بده تا بذارم رد شی.😏
بندهخدا گوشی یا کاغذ و قلمش رو پیدا هم نمیکرد با این حال که داشت دنبالشون میگشت سد راهمون شده بود.😂
این یکی به یک بدبختی شماره رو گرفت ولی چه فایده اینبار بابام ردشون کرد.☺️
حالا ببینین چقدر زیبا شده بودم.🕶
#عروسی_پر_ماجرا
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2