سلام به خانم شجاعی و دوستان عزیز🌷
دیروز با آبجیم رفته بودیم پارک یکم هوا بخوریم همینجوری که تو پارک دنبال یه میز و صندلی میگشتیم که دور و برمون پسر نباشه یوهو یه چشممون به یه میز افتاد که یه اقا پسر مذهبی اینطرف میز با مظلومیت تمااام نشسته بودن روبروشونم یه دخترخانم با پدرشون🥺🥺
پدر بزگوار از اول تا اخر پیش این بندگان خدا نشستن و حرف میزدن😂😕
بعدم دختر خانم رفتن گلزار شهدا و پدر دختر خانم و اقا پسر بیرون وایساده بودن که پدر احتمالا میگفتن ماهم بریم که پسرک طفلی عییین این بچه مظلوما دستاشو بهم گره زده بود رو پله های گلزار وایساده بود بالا نمیرفت که اخرش پدر دختر خانم اومدن این بنده خداهم عقب عقب از پله میومد پایین من هی میگفتم داداش پشتتو ببین نیفتییی
الحمدلله نیفتادن و دختر خانمم اومدن و احتمال زیاد یه عروسی افتادیم😂😂😂