#رنج_مقدس #قسمت_اول: چمدان قدیمی مادربزرگ را می‌گذارم روی زمین و زیپش را می‌کشم. یکی‌دوجا دندانه‌هایش کج شده است و گیر می‌کند. کمی فشار می‌آورم. درش را باز می‌کنم. علی شانه‌اش را به در قهوه‌ای اتاقم تکیه داده است و لحظه‌ای چشم از من برنمی‌دارد. حالِ مسافر کوچولو  را دارم که هم به سیاره‌اش علاقه‌مند است و هم مجبور است به سیاره دیگری برود. بیست سال در تنهایی خودم، دور از خانواده، کنار پدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده‌ام و حالا از روبه‌رو شدن با آدم‌هایی که هر کدام رنگ و فکری متفاوت دارند می‌ترسم. من نمی‌توانم مثل شازده‌کوچولو  از کنار فلسفه‌هایی که هر کس برای زندگی و کار و بارش می‌بافد چشم فروببندم و بی‌خیال بگذرم. صبح به گل‌های باغچه آب داده بودم و حیاط را با این‌که تمیز بود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می‌خواستم سیاره‌ام را ترک کنم و راهی شوم. ادامه #رمان #رنج_مقدس در سایت نمکتاب هر روز حول و حوش ساعت ۵😊😉😊😉👇👇👇👇👇👇 نمک تاب: http://namaktab.ir/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b1%d9%86%d8%ac-%d9%85 💠namaktab.ir 🔶namaktab.blog.ir 🔷@namaktab_ir