اگر تشریف بیاورید و روی تختک خانهی ما، تکیه داده به پشتی، نشسته باشیم و "ابوباران" هم کنار گلدان محبوب پدر بنده، روی طاقچه باشد؛ نهایتاً از میان صدای گلوله و فریاد خمپاره و تانک، بتوانم بگویم که آری؛ این کتاب هم مثل بقیه، یک قصه دارد که فلان میشود و بیسار میشود. فلانی اینطور میکند و آنطور و... تمام!
اما اگر دستتان را بدهید و یا علی، برویم کنار طاقچه و گلدان محبوب پدر و "ابوباران"، قصهی اسمش راهم میگویم برایتان، که یک روز بارانی و توسل و یک دخترکوچک نورسیده به اسم باران و الی آخر.
بعد هم کتاب را میدهم دستتان و آنوقت خودتان میپرسید که این گلهای زرد چه میگوید؟!
و من به ذوق آمده، می گویم: آآ نکته همینجاس! آقا مصطفایِ ما، از لشکر فاطمیون بودن دیگه. پرچم فاطمیون رو که دیدین؟ آره آره همون پرچم زرد رنگ. اسم دخترشونم که باران و... آماشالله شما که خودت اوستایی! چه خوب میگیری مطلب رو! بارندگی و باران و زرد و گل زرد و بله...
خلاصه اینگونه است که هر جلد کتاب، از دور یک قصه دارد و از نزدیک هزار قصه... تازه ماجرا به این ها ختم نمیشود. خود گل زرد و بارندگی و جزئیاتش، کلی ماجرا دارد که این چند بند حرف اضافهی بنده را که بالا بروید -در تصویر- ملاحظه میکنید. فقط قبلش بفرمایید که چای رو با قند میخورید یا پولکی؟
زحمت پولکی را هم آقا حامد مغروری و خانم ربانیخواه کشیدهاند، و البته زحمت جلد کتاب را نیز هم.
صفای وجودشان!