«فرمانده به من گفت که آن تیربارها را خاموش کنم. ضامن نارنجک را کشیدم و راه افتادم. سنگر تیربارها، مخصوص بود. از هر طرف حفاظت می شد و تنها از یک طرف زاویه عمل داشت. هم‌چنان‌که می رفتم، پایم به سیم خاردار گیر کرد و افتادم، و نارنجک از دستم رها شد. سرم را گرفتم و به شدت به زمین چسبیدم، اما هرچه انتظار کشیدم منفجر نشد. آن را برداشتم تا برای نیروهایی که از اینجا عبور می‌کردند، خطرناک نباشد. دوباره با همان نارنجک به قصد سنگر تیربار رفتم. در بین راه، بار دیگر پایم به «مانع خورشیدی» خورد. درد شدیدی توی استخوان‌های پایم دوید و پاهایم قفل شد. نارنجک دوباره رها شد؛ اما این بار هم عمل نکرد! با خود گفتم شاید آب به آن نفوذ کرده که عمل نمی کند. آن را برداشتم که در آب بیندازم تا برای بچه‌ها خطر ایجاد نکند؛ اما دیگر نزدیک سنگر تیربار بودم. جلوتر رفتم و آن را به داخل سنگر پرتاب کردم. با سر و صدای مهیبی تیربار را خفه کرد.» برشی از کتاب «تیپ۸۳»، مجموعه خاطرات روحانیون رزمنده ۲۹۵ صفحه انتشارات خط مقدم ۳۲ هزار تومان برای تهیه این کتاب، حساب مدیریت این کانال، پذیرای شماست. @KhateMoqadam_ir