«ضبط فیلم دوم شروع شد، و ابوحسن شروع کرد به صحبت کردن. عربی حرف میزد، و من نمیفهمیدم چه میگوید. حرفهایش که تمام شد، بهم گفت:
_ عماد، یا الله...
حالا باید همان چیزهایی را میگفتم که خواسته بودند. هفت هشت ده نفر، پشت دوربین ایستاده و زل زده بودند به من. گفتم:
_ اسمم عماد جعفری. فرزند میرزا جعفری. از قم هستم. سنم بیست سال است و در سوریه برای جهاد آمدهام و از طرف رضایی و آیتالله شیرازی آمدهام و کلهم مثلاً سُ.. سنّی را بکشم و زندان را خراب کنم و از طرف امام حسین آمدهام.
هر چیزی را که بهم گفته بودند، مو به مو تکرار کردم.
فیلمبرداری تمام شد. از پشت میز بلند شدم و آمدم روی زمین نشستم. یکیشان بهم گفت لباسهای نظامیام را دربیاورم. درآوردم و تحویل دادم. لباسها را توی یک کیسهی پلاستیکی انداختند. همهی وسایلشان را جمع کردند. ابوحسن و فیلمبردار و چند نفر دیگر رفتند. به گمانم چهار پنج نفرشان مانده بودند. آمدند سروقتم. دستوپاشکسته میفهمیدم چه میگویند:
_ زندانخرابکنی؟ ها؟!... قتل مسلمین؟!
تق. شروع کردند. تا خوردم، من را زدند. حالا نزن، کی بزن»
▪️«شـــبح»
▪️خاطرات مدافع حرم؛ سیدعلی جعفری، اسیر فراری از زندان تکفیریهای سوریه
▪️نوشتۀ محمدرضا نصرت
▪️بهزودی در خطمقدم
🆔
@khatemoqadam_ir