قسمت چهل و یکم ....روایت بسیجی مدافع حرم🥀
نزدیک به ۱۰ روز است که با خانواده نتوانستهام تماس بگیرم و بسیار نگران حال آنها هستم
نزدیک به ساعت ۴ صبح داخل سنگر بتنی کنار آشپزخانه خوابم برد حضرت آقا را در خواب دیدم که به منزل ما آمده بود و دست یکی از اعضای خانواده مرا گرفتند و میفرمایند شما نگران نباش در نبود شما ما مراقب آنها هستیم و از بنده درخواست داشتند تا منزل یکی از ریش سفیدان محل را به ایشان نشان بدهم و ایشان درب آن منزل که رسیدند فوت آن ریش سفید محل را به همسرشان تسلیت گفتند
صبح که ازخواب بیدار شدم و یادم آمد که چه خوابی دیدم بسیار نگران شدم خود را با سختی به مکانی که در آنجا امکان تماس با ایران بود رساندم و با منزل تماس گرفتم که مادرم جواب داد درهمان اول صحبت که ایشان داشت از نگرانیشان به خاطر تماس نگرفتن من میگفت بدون آنکه دلیلش را بگویم پرسیدم چه اتفاقی افتاده که ایشان بسیارناراحت شدو گفت چرا آنجاهم که هستی باید این خبر را به شما برسانند،
الحمدالله ختم بخیر شده و حالش خوب است و دیشب به خانه آمده است
مادر نمیدانست فقط من میتوانم با آنها تماس بگیرم و آنها امکان تماس با من را ندارند
بعد که مطمئن شدم از احوال اعضای خانوادهام یاد آن ریش سفید محل افتادم که در کمال ناباوری وقتی حال او را از خانواده خود پرسیدم گفتند ایشان روز گذشته فوت کرده.
بنده سالیان قبل از اعزام به سوریه با شخصی که اتهامات ناروا به حضرت امام خمینی میزد درگیر شده بودم که از آن روز به بعد سرنوشت من تغییرکرد
چگونه بسیجی شدم..
https://eitaa.com/khatevelayat