خيمة‌الشّهداء _ مشهد
- ۲۰ خاطرات آزاده فتاح کریمی سرکار خانم مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ اتوبوسها را نزدیک تر آوردند. بین در سوله و در اتوبوس ۲۰- ۳۰ متری فاصله بود. فاصله ای که بچه ها به آن می‌گفتند: «تونل وحشت!» چاره ای نبود برای فرار از لجن خانه ای که ده روز آن را تحمل کرده بودیم، باید از تونل وحشت می‌گذشتیم تا شاید وضع مان بهتر شود. فرمانده با دستش به گروه اول اشاره کرد که حرکت کنند. نفر اول کمی تعلل کرد. یک قدم برداشت و ایستاد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. فرمانده داد زد: یالا قنادر (لنگه کفش)!... یالا از همان راه، دست روی سرش گذاشت و دوید. بقیه هم دنبالش. بارانی از شلاق و باتوم روی سرشان فرود می‌آمد. از چهره ها و نیشخند سربازها معلوم بود که حسابی پرانرژی هستند و تا می‌توانند دق دلی‌شان را سر ما خالی می‌کنند. صدای آخ و واخشان که بلند شد تنم لرزید. وقتی بچه ها می‌دویدند سربازها پایشان را جلو می آوردند و گیر می‌دادند به پای آنها، بعضی‌ها وسط تونل می افتادند و دوبرابر کتک می‌خوردند. اگر سرم ضربه میخورد و گیج می رفت معلوم نبود بتوانم جان سالم از مهلکه در .ببرم. وقتی نوبت من شد پوتین‌های بدون بند و زوار در رفته ام را از پایم درآوردم تا مانع تند دویدنم نشوند. هر دو دستم را کاسه کردم روی سرم. خم شدم و دولا دویدم اولین ضربه به مهره‌های پشتم خورد و صدا داد. حواسم به پای عراقی‌ها بود که زمین نخورم. از روی آنها پریدم و با تمام انرژی جلو دویدم. از کنار هرکدام رد می‌شدیم یک باتوم می‌خوردیم. لامصب ها با تمام توانشان می زدند و اجازه نمی‌دادند کسی از دستشان قسر در برود. نزدیک به چهل ضربه خوردم و از مهلکه خلاص شدم. استخوانهای کمر و گردنم چنان تیر می‌کشیدند که انگار می‌خواستند از هم جدا شوند. سرباز دیگری کنار اتوبوس ایستاده بود و اگر کمی دیر سوار می‌شدیم چند ضربه دیگر از او می‌خوردیم. لاغر و کم سن سال بود، قبل از هر ضربه، کابلش را می بوسید و می‌گفت: «انتم قتلتم!» عکس پسر جوانی را توی دستش گرفته بود و مدام همان کلمات را تکرار می‌کرد. مثلا با آن ضربه های محکم و بی هوا داشت قاتلین برادرش را قصاص می کرد. پاهایم آن قدر ضربه خورده بود که می‌لرزید و یاری نمی‌کرد. از پله اتوبوس بالا رفتم. دستانم را به میله‌اش قلاب کردم و خودم را بالا کشیدم. صدای ناله بعضی از بچه ها اتوبوس را پر کرده بود. دست روی زخم ها و کبودی بدنشان می‌کشیدند و گریه می‌کردند. شدت دردشان به قدری زیاد بود که دیگر ضرب المثل «مرد" که گریه نمی‌کند. . برایشان معنی نداشت. ادامه دارد... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110